محمود عطار
– بابا لباس گرم همراهت هست؟ می دونی که زمستون اینجا طولانیه.
محمود میدانست. جواب داد: سحر جان! الان بار چندمه به من میگی. باور کن همه چیز مرتبه.
سحر میخواست بگوید “بابا! جنگ نشه. بابا اتفاقی نیفته. بابا فرودگاه رو نزنن.” اما هر بار که تماس میگرفت این کلمات در دهانش میماند و بروز نمیداد. محمود در فرودگاه منتظر پروازش بود و هرچند دقیقه یک بار باید به دخترش در تورنتو میگفت “باشه عزیزم. لباس گرم همراهمه.”
محمود عطار سه دختر داشت. سحر، ستاره و صبا. محمود شصت و نه ساله بود. او تاریخ معاصر ایران را میدانست و لحظات دلهرهآورش را زندگی کرده بود. او روزهای اعتصاب در پالایشگاههای ایران را در انقلاب 57 به خاطر داشت آن گاه که در صنعت نفت کار میکرد و روزهای تلخ جنگ هشت ساله را. دود و آتش و خون را به یاد میآورد که با بمبها و راکتها دور و برش را میگرفت. او و ثریا همسرش تمام آن روزهای تلخ را گذرانده بودند. بچهها را همیشه به دندان گرفته بودند از جایی به جای دیگر و حال موسم بازنشستگی بود و لذت بردن از نوهداری. محمود خبر حملهی سپاه به پایگاههای عراق را شنیده بود. روز بمباران فرودگاه تهران و آبادان را در ابتدای جنگ به یاد میآورد و البته هرگز گمان نمیکرد یک دستگاه پدافند ساعاتی قبل به چند کیلومتری فرودگاه بینالمللی تهران منتقل شده است.
“روژه خوبه؟ بیداره باهاش حرف بزنم؟ بهش بگو بابابزرگ فردا همچین بغلش میکنه و ماچش میکنه که لپاش گل بندازه.”
سحر مهندس کامپیوتر است و در تورنتو زندگی میکند. ستاره و صبا هر دو پزشکند و ستاره چهار سالی هست در امریکا زندگی میکند. از آخرین دیدار محمود و ستاره چهار سال میگذرد. او لحظهشماری میکند که با سفر به تورنتو به ستاره نزدیک تر باشد چون به دلایل مشکلات اقامتی دیدار دوبارهی ستاره نزدیک به نظر نمیرسد.
ستاره میگفت: “بابا همین که نزدیک تری بهم کافیه. همین که توی یه قاره هستیم. نزدیک به هم.”
محمود با چمدانی که بر زمین فرودگاه میکشید به سالن ترانزیت رفت. مسافران یکی یکی میآمدند. بچهها در بغل مادرها خوابیده بودند یا به نجوا چیزی میگفتند. دلش برای بغل کردن روژه غنج رفت و به یکی از دختربچهها لبخندی زد. تلفنش دوباره زنگ خورد. ثریا بود.
“محمود! مطمئنی پرواز کنسل نشده؟“
“نه نشده. چند دقیقهی دیگه سوار میشیم.”
“میگن امریکا ممکنه حمله کنهها.”
“میدونم. دیدم تو خبرها. نگران نباش. ما سمت جنوب نمیریم.”
او جنوب را دیده بود. در دشتهای خشک عسلویه لولههای بزرگ انتقال نفت را از شهری به شهر دیگر کشیده بود. او اراک را دیده بود. در دشت لم یزرع شازند در سایهسار درختی ایستاده بود تا عرقش را خشک کند. آن روزهای سخت گذراندن این شایعات را برایش آسان میکرد. شلیک به هواپیما برایش قابل تصور نبود اگر آتش گرفتن لولهگای گاز را دیده باشد، اگر پاشیدن اسید بر صورت یکی از کارگرها را دیده باشد، اگر هر لحظه در جایی منتظر هواپیماهای عراقی بوده باشد که کل پالایشگاه را بمباران کنند. برای ثریا اما موضوع فرق میکرد. او در هواپیمایی کار کرده بود. میدانست گاهی پروازها کنسل میشوند. میدانست نبستن آسمان در سال 1367 فاجعهی هواپیمای ایرباس را رقم زده است. با اینحال امیدوار بود این هواپیما هرچه زودتر پرواز کند. او هم مرتب به محمود پیغام میفرستاد چون اولین بار بود برای بدرقهاش به فرودگاه نرفته بود. از محمود پرسید “چرا هواپیما بلند نمیشه؟ مشکل کجاست.” محمود پیغام آخرین را اینگونه فرستاد:
” خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه.همه چیز به خوبی پیش میره. ازت ممنونم به خاطر زحماتت. به خدا میسپارم.”
او و ثریا سالهای بازنشستگی را به کمک به دخترها گذرانده بودند. یکی به او گفته بود “فقط یه پدر مهربون صاحب سه تا دختر میشه. باید خیلی مهربون باشی که همچین نعمتی نصیبت بشه.” خندیده بود. گفته بود “سه تا دختر و یه نوهی دختر. دیگه نور علی نوره.”
محمود عطار با این آرزوها به پرواز ps752 رسید. اما رسیدن به تورنتو هیچ وقت محقق نشد. پدافند نزدیک فرودگاه همان موقع آماده ی انجام ماموریتش میشد. دقایقی بعد موشک اول به سوی هواپیما شلیک شد.