بهاره کرمی‌مقدم

بهاره، تجربه‌گرای خستگی ناپذیر

یک خواهر و برادر بودیم، بهاره از من یک سال و نیم بزرگتر بود؛ من متولد مهرماه سال ۱۳۶۶ و بهاره متولد اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ بود.

دو دوست نزدیک که همیشه از احوال همدیگر باخبر بودیم. تا وقتی به دانشگاه رفتیم در یک اتاق مشترک بودیم و همه‌ بازی‌ها، خنده‌ها و گریه‌های ما با هم گذشت.

من و بهاره اهل آستارا هستیم اما در تهران بزرگ شدیم. تابستان‌ها در حیاط درندشت خانه‌ پدربزرگ گذشت و جنگل و طبیعت در روح بهاره رسوخ کرد. مادرم را به یاد می‌آورم که چمدان پشت اتومبیل می‌گذارد و ما در رقابتی شیطنت‌آمیز، در اتومبیل پدر را باز می‌کنیم تا سوار شویم. مادر بگوید: «دعوا نکنید، جا که برای هر دوتون هست». مادر زندگی را وقف ما کرده بود و پدر در اداره‌ تامین اجتماعی کار می‌کرد.

بهاره کمال‌گرا بود. نقصان راضی‌اش نمی‌‌کرد. نت‌های ویولن را باید دقیق می‌نواخت و خطوط نقاشی‌اش باید همان می‌شد که او می‌خواست. اگر کلمه‌ای را به انگلیسی نمی‌دانست، می‌گشت تا پیدا کند؛ تمام معانی را چک می‌کرد تا به اشتباه نیفتد و در ۱۶ سالگی انگلیسی را روان حرف می‌زد. در کاراته، والیبال، خطاطی و شنا هم همین بود. وقتی از شاگرد اول بودن در مدرسه خسته شد بختش را در دانشگاه آزمود و در رشته‌ مهندسی شیمی دانشگاه تهران پذیرفته شد.

سال ۱۳۸۸ یک سال از فارغ‌التحصیلی بهاره گذشته بود و دنبال کار می‌گشت؛ اما اوضاع مملکت خوب نبود. هنوز هم نوشته‌هایش را می‌خوانم و آتش می‌گیرم. از سختی‌های زن بودن در ایران می‌نوشت و امیدوار بود روزی خورشید از سوی دیگری طلوع خواهد کرد. وقتی فهمید امیدش به ناامیدی می‌رود تصمیم گرفت ایران را ترک کند. پس از دانشگاه«NC State University» آمریکا پذیرش گرفت.

یک روز گفت: «علی مطمئنی من برم؟ من برم تو تنها میشی، مامان اینا تنها میشن.»

بهاره رفت و ما می‌دانستیم تا پنج سال نمی‌تواند برگردد، وقتی رفت تا یک ماه در خانه‌ انگار غروب جمعه بود. رفتنش هم عجیب بود چون ویزا دیر آماده شد، ولی رسیدنش همزمان شد با تعطیلی بزرگداشت «مارتین لوتر کینگ» که همین باعث شد به دانشگاه برسد.

از دشواری‌های زندگی جدیدش چیزی به ما نگفت. تصویر ثابت دختری لبخند به لب چیزی بود که ما در اسکایپ می‌دیدیم. به‌موقع فارغ‌التحصیل شد و بلافاصله بعد از اتمام فوق لیسانس در رشته مهندسی محیط زیست در یکی از بزرگترین هولدینگ‌های آمریکا «Black and Veatch» استخدام شد.

بعد از پنج سال که تصمیم گرفت به شعبه‌ تورنتوی شرکت در کانادا منتقل شود به ایران آمد، او را سیر ندیدیم که به تورنتو برگشت، شهری که دوست می‌داشت. سفر از کانادا به ایران هم برایش راحت‌تر بود.

پنج سال در تورنتو زندگی کرد و تقریبا یک سال و نیم آخر در «York Region» به استخدام دولت در آمده بود. بهاره را همه به چهره‌ خندان می‌شناختند به قول همکارانش در «York Region» بهاره کارمندی بود که هر دوشنبه صبح با لبخند به محل کارش می‌آمد.

کمال‌گرا و تجربه‌گرا. دوست داشت چیزهای جدیدی را امتحان کند. در ماه ژانویه در دریاچه‌ یخ‌زده‌ انتاریو شیرجه زد، شب‌های تابستان در کمپ‌های جنگلی خوابید، گیتاری به دست گرفت و نوک انگشتانش با سیم‌ها زخمی شد «Ukulele» هم می‌نواخت، بوکس را امتحان کرد، در مسابقات ماراتن خیریه می‌دوید و با گروه «Bachata» می‌رقصید. در مراسم تیرگان مشارکت داشت و در رقص آذربایجانی هم مهارت داشت. حتم دارم بوی غذاهایی که می‌پخت مهمانانش را مست می‌کرد و حتم دارم از پنجره‌ آپارتمانش که بیرون را تماشا می‌کرد حواسش به تکه ابر سرگردانی بود که با رد یک هواپیما دو نیم می‌شود.

دوستش می‌گفت: «اگر زنده می‌ماند مادر ترزای دیگری می‌شد.»

خیلی از آخر هفته‌ها به آسایشگاه افراد دارای معلولیت می‌رفت، کمک می‌کرد و به برخی درس می‌داد.

حتی قبل از آخرین سفرش به یکی از دوستانش گفت: «من نگران مردم ایرانم، چیکار می‌تونم برای مردم ایران بکنم؟»

آخرین باری هم که به ایران آمد به ساخت خانه‌ کودک در یکی از دورترین و محروم‌ترین نقاط ایران در سیستان و بلوچستان کمک کرد که اسم آنجا را هم به یادش «بهاره» گذاشتند.

دوستان بسیاری در نقاط مختلف دنیا داشت. در مراسم‌ یادبود بهاره دوستانش از نقاط مختلف کانادا و آمریکا آمده بودند و ریچارد (صاحبخانه‌اش) گفت: «من باور نمی‌کنم یک مهاجر اینقدر دوست داشته باشه و انقدر همه دوستش داشته باشن.»

بهاره عکاس تمام لحظات ما بود، برای همین بیشتر لحظات ما را در هاردها (حافظه‌های ذخیره‌سازی جانبی داده‌ها) و گوشی با خودش برد که هیچ‌گاه به دستمان نرسید. برایان همسر دوستش یک بار گفت: «دنبال عکسی از بهاره می‌گشتم و یادم افتاد همیشه بهاره بود که از لحظاتمون عکاسی می‌کرد.»

آرزو می‌کرد روزی من، مادر و پدرمان هم در نزدیکی او زندگی کنیم. مهری عمیق به خانواده داشت و در عین حال برای انسان، حقوق انسان و حقوق زنان اهمیت ویژه‌ای قائل بود. همان چیزی که او را از ایران فراری داده بود.

بهاره تازه بعد از ده سال زندگی در غربت به ثبات رسیده بود و تصمیمات دیگری هم برای زندگی داشت؛ برای دیدار با خانواده، بستگان، دوستان و ایران اومده بود، همیشه عیدها به ایران می‌آمد و این اولین باری بود که در ژانویه سفر کرد؛ ژانویه شوم سال ۲۰۲۰.

او در پایان این سفر نمی‌خواست برگردد و نگران جنگ بود. اگر بهاره پس از شلیک موشک به دو چیز فکر کرده باشد، یکی خانواده‌اش و دیگری مردم ایران بوده است.

بعدازظهر چهارشنبه ۱۸ دی‌ماه سال ۱۳۹۸ برابر با ۸ ژانویه ۲۰۲۰، فرانسین د لوس ریز، استاد دانشگاه کارولینای شمالی برای دانشجویان مهندسی‌ خود در دانشگاه یک پیام تلخ فرستاد. نام بهاره کرمی مقدم، دانشجوی سابق او که بنا بود از ایران بازگردد، در فهرست کشته‌شدگان فاجعه شلیک دو موشک از سوی سامانه پدافندی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران به هواپیمایی که او و ۱۷۵ نفر دیگر را به کی‌یف می‌برد، بود.

بهاره سال ۲۰۱۲ از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود اما استاد سابقش با خودش فکر کرد اگر چه دانشجویان تازه من او را نمی‌شناسند اما من باید از او برایشان بگویم. او در گفت‌وگو با نشریه «نشنال پست» درباره بهاره گفت: «اصلا ساده نیست که از کشورت مهاجرت کنی، در جای دیگری درس بخوانی و فارغ‌التحصیل و موفق بشوی. بهاره همه این کارها را کرد. او یک جنگنده بود. دلم می‌خواست فرصت داشتم بگویم به او افتخار می‌کنم.»

نویسنده: علی کرمی‌مقدم (برادر)

دکمه بازگشت به بالا