آیدا فرزانه

آیدا، درخت، خنجر، خاطره*

۱. «آیدا، درخت، خنجر، خاطره»

آیدا روی طاقچه‌ی پنجره‌ی یک خانه‌ی قدیمی نشسته و به کوه‌های کردستان چشم دوخته است. الناز دورتر ایستاده و این صحنه را جاودان کرده است؛ در همین سفر آخر به ایران؛ در روستایی از کردستان.

آیدا عاشق ایران بود؛ عاشق کوه‌های ایران؛ عاشق بچه‌های ایران؛ عاشق صنایع دستی ایران. در طول سال‌های مهاجرت هر بار به ایران سفر می‌کرد صنایع دستی گوشه‌‌ای از سرزمین مادری‌اش را می‌خرید و با خود به سرزمین‌های دیگر می‌برد. آیدا ایران را با خودش حمل می‌کرد؛ آیدا ایران را در گوشه‌ای از خانه‌اش پهن می‌کرد؛ روی ایران می‌نشست؛ به ایران تکیه می‌داد؛ در ایران چای می‌نوشید و در ایران مینیاتوری و شکننده‌اش گل‌های تازه می‌گذاشت و با لذت به آن نگاه می‌کرد. در همین سفر آخر برای الناز یک آینه‌ی اُرُسی خریده بود و از خواهرش خواسته بود گوشه‌ای از خانه‌ را ایران کند.

اگر حال الناز خوب باشد می‌گوید که آیدا آرزو داشت روزی به ایران برگردد و در دانشگاه تدریس کند. اگر الناز توان زیر و رو کردن خاطرات را داشته باشد خواهد گفت: «نمی‌دونم آیدا دوست داره اینو بگم یا نه اما هر ماه به بچه‌هایی در ایران کمک مالی می‌فرستاد

عکس‌های زیادی از آیدا باقی مانده که عکاسشان الناز بوده. خاطرات زیادی از آیدا باقی مانده که محرمشان الناز بوده. گفت‌وگوهای زیادی بین این دو خواهر رد و بدل شده که اگر الناز توان مرور خاطرات را داشته باشد می‌تواند آن‌ها را ثبت کند؛ درست مثل زمان‌هایی که می‌ایستاد و عکس‌های آیدا را ثبت می‌کرد.

۲. آیدا، ماه، آبیدر

آیدا فرزانه ۱۸ آبان ۶۵ در سنندج متولد شد. او سه ساله بود که الناز متولد شد و این دو خواهر، که تنها فرزندان خانواده بودند، با هم بزرگ شدند؛ با هم درس خواندند و سرانجام با هم مهاجرت کردند. آیدا پس از فارغ‌التحصیل شدن از رشته‌ی معماری دانشگاه اصفهان، تصمیم گرفت برای ادامه‌ی تحصیل به سوئد برود. هر دو خواهر با هم از دانشگاهی در سوئد بورس تحصیلی گرفتند و در سال ۸۷ به سوئد مهاجرت کردند. پیش از پرواز، پدر نامه‌ای به آیدا داد. محتوای نامه درباره‌ی زندگی، عشق و امید بود. پدر از «دخترِبابا» خواسته بود که عاشق شود؛ که «عشق بزرگ‌ترین موهبت پروردگار عالمیان استهمین پندهای پدرانه باعث شده بود که مهربانی و دلسوزی آیدا برای همه‌ی انسان‌ها بی‌کران باشد.

آیدا پیش از مهاجرت، در کلاس‌های زبان با آروین آشنا شده بود. پای این آشنایی به کافه‌ای در دامنه‌های آبیدر کشیده شده وبعدها دورادور ادامه پیدا کرده بود. حالا عشق در سوئد به اوج خود رسیده، آیدا پرتره‌ای هنرمندانه از آروین طراحی کرده و به الناز گفته شخص اول زندگی او آروین است و مهاجرت دوم از سوئد به کانادا را برنامه‌ریزی می‌کند. آیدا که در رشته‌ی مهندسی انرژی از سوئد فوق لیسانس گرفته، در مقطع دکترا در رشته‌ی مدل‌سازی اطلاعات ساختمان پذیرش می‌گیرد و به کانادا مهاجرت و با آروین ازدواج می‌کند. او حالا هر روز با خواهرش در استکهلم و مادرش در سنندج مکالمه‌ی تصویری دارد. از فراز و نشیب‌های مهاجرت دوباره و زندگی خوابگاهی می‌گوید، از تجربه‌های جدید زندگی مشترک و از پیشرفت در درس و دانشگاه.

زمستان سال ۹۸ است. آیدای سی‌وسه ساله که بیست‌وپنج سال از عمرش را درس خوانده، به پژوهش در شرکتی مشغول است و از کار جدید خود لذت می‌برد. زندگی خوابگاهی و خانه‌به‌دوشی‌های مهاجرت تمام شده و آیدا و آروین در مونترال برای خود کاشانه‌ای ساخته‌اند. آیدا که خانه‌ی خود را از ایران پر کرده، قلبش نیز از ایران لبریز می‌شود و تصمیم می‌گیرد مکالمات تصویری هر روزه با خانواده‌اش را به دیدار حضوری تبدیل کند. آیدا و آروین تعطیلات سال نوی میلادی ۲۰۲۰ را بهترین فرصت برای سفر می‌یابند و راهی سرزمین مادری خود، کردستان، می‌شوند. الناز هم از سوئد به آن‌ها می‌پیوندد. دل‌های بی‌قرار مادرها و پدرها آرام می‌گیرند و بچه‌ها راهی دامنه‌ها و کوه‌پایه‌ها می‌شوند برای تماشا و استشمام عطر سرزمین مادری؛ و عکس آیدا در قاب پنجره‌ی یک خانه‌ی کوهستانی در کردستان ثبت می‌شود.

روز هجدهم دی، پرواز الناز به سوئد سه ساعت پس از پرواز آیدا و آروین بود. در فرودگاه فهمیده بودند که ایران به پایگاه‌های آمریکا در عراق حمله کرده است. آیدا نگران تنهایی الناز در پرواز می‌شود و از او قول می‌گیرد که خبرها را نخواند. آخرین مکالمه زمانی ثبت شده که آیدا در هواپیما نشسته و تلفنی به خواهرش می‌گوید که خسته است و می‌خواهد بخوابد و باز از او می‌خواهد اینترنت موبایل خود را خاموش کند و خبرها را نخواند. آیدا تلفن را قطع می‌کند. نگران الناز است؛ نگران پدر و مادرش؛ نگران ایرانش. یاد چشم‌های پدر در فرودگاه می‌افتد و به این فکر می‌کند که چه قدر طول خواهد کشید تا دوباره بتواند آن چشم‌ها را از نزدیک ببیند. سرش را روی شانه‌ی آروین می‌گذارد و فکر می‌کند چه‌قدر خوب که او در این سفر تنها نیست و می‌تواند به شانه‌ی عشقش تکیه کند.

۳. خاکستر آرزوها

ساعت حدود شش و نیمِ صبحِ هجدهم دی ماه سال نود و هشت، جایی اطراف تهران مردم هواپیمایی را می‌بینند که آتش گرفته و در حال سقوط است. مردم آرزوهایی را می‌بینند که در هوا می‌سوزند و خاکستر می‌شوند. از این آرزوها، دو آرزو متعلق به آیداست؛ یکی تدریس در دانشگاه‌های ایران و دیگری آرزوی مادر شدن.

آیدا و آروین تصمیم داشتند بچه‌دار شوند. آیدا از این تصمیم با الناز حرف زده بود و آرزوی خاله‌شدن را در قلب الناز کاشته بود. الناز پیش از سفر به ایران، از استکلهم یک دست لباس نوزادی خریده بود که روزی بر تن خواهرزاده ببیند و قلبش از عشق ذوب شود.

هواپیما به زمین می‌خورد و منفجر می‌شود؛ آرزوهای آیدا می‌سوزند و خاکستر می‌شوند. آرزوهای الناز می‌سوزند و خاکستر می‌شوند. از میان عکس‌هایی که از لاشه‌های هواپیما و ته‌مانده‌های آرزوهای نیم‌سوخته‌‌ی سرنشینان هواپیما ثبت شده، عکسی از یک کلاه نوزادی منتشر شده است. کلاه، بخشی از همان لباس نوزادی است که خاله از استکهلم خریده، به سنندج برده و راهی مونترال کرده بود. الناز این عکس را از میان همه‌ی عکس‌هایی که از دقایق اول سقوط وجود دارد، پیدا کرده و برای خودش نگه داشته است.

در عکس، کلاه نیم‌سوخته است و روی آن، سنگ‌ریزه و خاشاک و فلز سوخته پخش شده؛ درست مثل قلب الناز.

آیدا، درخت، خنجر، خاطره» عنوان مجموعه شعری از احمد شاملو

نویسنده: لیلا اورند

دکمه بازگشت به بالا