علیرضا نوروزی

علیرضا، مهاجر ابدی

علیرضا نوروزی. هجده ساله. متولد روزهای اول بهار. زاده افغانستان. در روزگاری که هنوز سایه سیاه و سنگین طالبان بر سر مردم بود و جنگ برای‌شان حکم زخم تازه‌ای را داشت که هر لحظه ممکن بود دوباره سر باز کند.

وقتی خانواده‌اش از هراس ویرانی و مرگ بار بستند و به ایران مهاجرت کردند، علیرضا خردپاتر از آن بود که خاطره‌ای از گذشته تاریک سرزمین مادری‌ به یاد بیاورد. زبان و فرهنگ مشترک با ایران امیدی بود که همان روزهای اول پس از مهاجرت در دل خانواده کوچک او مُرد. کودکی‌اش زیر سایه نگاه‌های سنگین و تحقیر‌آمیزی سپری شد که او و امثال او را شهروند درجه چندم هم به حساب نمی‌آوردند. بی‌ کارت شناسایی، بی‌هویت، بیگانه. از روزی که زبان گشود، زبان میزبانانش را که زبان مادری‌اش بود خوب می‌فهمید. آن همه نامهربانی و تبعیض را اما نه. چه دردی بزرگ‌تر که از شرّ جنگ به خاکی پناه ببری که مردمانش به زبان مادری‌ات حرف می‌زنند، اما هر روز به چشم ببینی که با همان زبان به انکارت برخاسته‌اند؟ ارمغان مهاجرت به ایران برای علیرضای کوچک فقر، محرومیت و رنج بود. همه این‌ها در مقابلِ به دست آوردنِ هیچ، یک هیچِ‌ِ بزرگ. و دریغ که قانع ماندن به همان هیچ تنها راه ادامه زندگی برای بسیاری از مهاجران افغان در ایران بود.

در این میان تعداد اندکی از مهاجران هم بودند که تن به کوچ‌های دوباره سپردند. پریدن از آن قفس بزرگ کار آسانی نبود. پدر و مادر می‌دانستند که کوچ قبل از چیدن بال‌ها ممکن است؛ گرچه این بار حرف از پرواز به جغرافیای دورتری بود با خورشیدی سردتر و روزهایی کوتاه‌تر.

در سال‌های نوجوانی به همراه برادرش راهی سوئد شد. علی‌رغم خصوصیت‌های اقلیمی متفاوت با سرزمین مادری‌، سوئد آغوشی گرم و پذیرنده داشت و برای علیرضا شروعی نامأنوس اما امیدبخش بود. سرزمینی که خیلی زود برایش حکم وطن را پیدا کرد. جایی که با حرمت آدمی غریبه نبود و به او فرصت و جرأت رویاپردازی می‌داد.

تمام سال‌هایی که با برادرش در سوئد زندگی می‌کرد، از اتاق کوچک و امنش صدای آوازهای آرام یونانی می‌آمد. علیرضا به حداقل‌ها دلخوش بود، اما سقف آرزوهایش را هر روز بلندتر می‌ساخت: سفر به فضا، عشق به اکتشاف و خلبانی. به قول پدر مادرها می‌خواست برای خودش کسی بشود. آخرین فرزند خانواده‌ای بود که تمام داروندارشان را صرف آموزش و یادگیری بچه‌ها کرده بودند. در دلش رویای آینده‌ای می‌تپید که اول طالبان و بعد جمهوری اسلامی از او دزدیده بودند. اما حالا رویایی نبود که در نظرش دست‌نیافتنی جلوه کند. در ریاضیات و فیزیک ذهن درخشانی داشت. اما برای ادامه تحصیل رشته مطالعات کامپیوتر را انتخاب کرده بود. به لطیفه خواهرش از نوآوری‌های کارآفرین مبتکر و معروف استیو جابز گفته بود. جهان کامپیوتر مجابش می‌کرد و مهندسی کامپیوتر را به عنوان رشته تحصیلی‌اش در دانشگاه انتخاب کرده بود.

در کنار دلخوشی‌های کوچک و آرزوهای بزرگش، علیرضا یک امید محال هم داشت: بازگرداندن مادر از دست رفته‌اش. مرگ مادر داغی بود که سیزده‌سالگی بر دلش گذاشت. آغاز رنجی بی‌پایان که سفر بی‌بازگشتش به ایران را هم رقم زد. از دست دادن مادر در بدو نوجوانی عمیقاً بر شخصیت او تأثیر گذاشته بود. او به اتاق کوچک دانشجویی‌اش قانع بود. به زندگی کوچک و امنی که ساخته بود، و به سهم کوچکی که از زندگی داشت. اما بارها از مرگ مادر به خواهر و برادرش گله کرده بود. منتظر یک معجزه بود. بازیافتن صبری که در نظرش ناممکن می‌آمد. شنیده بود سردی خاک، بازماندگان را صبور می‌کند. خواب مادرش را می‌دید که در گوشه‌ای از خاک سرد ایران به خواب ابدی رفته بود. و وسوسه‌ بازگشت به کشوری که یادآور خاطرات تلخ کودکی، تبعیض، تحقیر، ناسزا بود. اما گاهی وسوسه دست کشیدن به آن تکه سنگ سرد و گل‌هایی که یکی یکی روی نام مادرش خواهد گذاشت تلخی‌های گذشته را می‌پوشاند.

تعطیلات زمستانی دانشگاه که رسید تصمیم گرفت برگردد. اما فقط برای دو هفته.

شب آخر سفر، همان شب ِ نحس ِ هجدهم دی ماه از فرودگاه به خواهرش لطیفه پیغام داده بود که مدارک پروازش را گم کرده است. التماس کرده بود که دوربین‌های فرودگاه را برای پیدا کردن مدارکش فعال کنند تا به پروازش برسد. ولی وقتی چشم‌هایش از پیدا شدن پاسپورت و کارت پروازش برق می‌زد، وقتی از پله‌های هواپیما بالا می‌رفت، وقتی کمربندش را می‌بست، وقتی آلبوم آهنگ‌های یونانی‌اش را برای پریدن آماده می‌کرد، وقتی هواپیما از زمین کنده شد و گوشه‌ چشم‌هایش به یاد مادرش خیس شد، وقتی در این فکر بود که چند سال بعد دوباره روی سنگ او دست خواهد کشید، وقتی هواپیما شروع به لرزیدن کرد… در هیچ کدام از آن لحظات با خودش فکر نکرده بود که همان کسانی که سال‌ها به هیچش گرفته بودند حالا به قتلش کمر بسته‌اند. و حتی تصورش را هم نمی‌کرد که تنها چند ساعت بعد محال‌ترین آرزو، آرزوی خواهرش لطیفه باشد:‌ «لعنت به دوربین‌های فرودگاه برادر جان! که کاش می‌شکستند و هیچ وقت مدارکت را پیدا نمی‌کردی. که کاش هنوز بودی و چند روز دیگر نوزدهمین بهار زندگی‌ات را جشن می‌گرفتیم.»

کمتر از بیست‌و چهار ساعت بعد، مردی میان آوار تکه‌پاره‌های پرواز نشسته بود و زار می‌گریست:‌ «۱۸سالش بود، پسر برادرم بود. از سوئد آمده بود می‌خواست برگردد سوئد. ما افغان هستیم. علیرضا نوروزی. ۱۵ روز ایران بود. از طریق این گوشی‌ها متوجه شدم. خبر سقوط هواپیما در کانال‌ها آمد. خانواده‌اش خارج از کشور هستند…».

مرد زار می‌زد و فکر می‌کرد به اینکه چطور ممکن است این ویرانه خونین و این تن‌های متلاشی این‌همه شبیه به تن‌های پاره‌پاره‌ای باشند که در ایام سلطه طالبان به چشم دیده بود؟ به روز کوچ خودش و برادرش از أفغانستان فکر کرد. و به تمام سال‌های بی‌هویتی و بی‌سرانجامی‌شان در ایران. فکر کرده بود بی‌آنکه دم بزند:‌ به اینکه جمهوری اسلامی با زندگی علیرضای جوان همان کاری را کرد که طالبان سال‌ها می‌خواست بکند و دستش نرسید. اول او را انکار کرد و آخر او را کشت.

نویسنده: شهرزاد شمس

دکمه بازگشت به بالا