دریا موسوی

دریا، آبی‌تر از معصومیت

دوست دارم یکی از اجراهای برادوی رو ببینم وقتی میام پیشت. می‌شه با هم بریم کنسرت؟ می‌شه بریم خیابون پنجم خرید کنیم؟ می‌شه با هم بریم امپایر استیت؟ از اون بالا می‌‍شه کل شهر رو دید.”

دریا موسوی چهارده ساله بود که سوار پرواز ps752 شد. او قرار بود در تابستان 2020 از ادمونتون به نیویورک سفر کند تا با عمه‌ای که بسیار دوستش داشت شهر را کشف کند.

بعد برمی‌گردیم با هم ادمونتون. اون‌وقت نوبت شماست که طبیعت رو دوست داری. سوار می‌شیم می‌ریم طرف ونکوور. به فارسی چی می‌گید؟ نفس‌گیر. بله طبیعت اونجا نفس‌گیره.”

دریا پرانرژی بود چون امواج اقیانوس، خندان و اجتماعی بود چون پدرش. او در بیست و یکم آذر ماه 1384 زودتر از موعد به دنیا آمد. مادرش مژگان او را هفت ماهه باردار بود که فهمید دریا می‌‍خواهد پا به دنیا بگذارد.

روزهای سختی بر مژگان و پدرام گذشت. قرار بود مژگان از رساله‌ی دکترایش دفاع کند که حضور دریا همه را غافلگیر کرده بود. دختر را در دستگاه انکوباتور گذاشتند تا برای حضور در دنیای جدید آماده شود. پدر و مادر هر روز در بیمارستان بودند و هر روز با پدربزرگ‌ها در ایران حرف می‌زدند. پدربزرگ‌هایی که هر دو پزشکان متخصص هستند و می‌توانند راهنمایی کنند. هر روز با مادربزرگ‌های دریا حرف می‌زدند تا شرایط را توضیح بدهند.

دریا ماند. دریا ماند و بزرگ شد و به چهارده سالگی رسید. به کلاس هشتم در مدرسه‌ی الندال در ادمونتون. دختری خندان و شیرین که عاشق انیمیشن است پیانو می‌نوازد شناگری ماهر است و می‌‎خواهد پزشک روانکاو بشود.

پدرام و مژگان ساعت‌ها با او حرف می‌زدند. پدرام گمان می‌کرد دنیای وکالت جای بهتری برای اوست مژگان گمان می‌کرد دانشگاه و پژوهش با خلقیات دریا می‌خواند اما خودش پا سفت کرده بود که شناختن روان انسان جایی ست که می‌تواند تمام علایق او را پاسخ دهد.

آدمایی که دوستاشون رو ترک می‌کنن. شناختن آدمایی که سرزمین شون رو ترک می‌کنن. یا حتا شناختن آدمای بد. شناختن آدمایی که بقیه رو می‌کشن. به بقیه تیر شلیک می‌کنن. به آدمایی که تو کنسرت هستن. به آدمایی که رفته ن خرید…”

دریا نمی‌دانست که برخی آدم‌ها به هواپیمای مسافربری هم شلیک می‌کنند. از تصورش خارج بود و اگر بود باور نمی‌کرد آن آدم‌ها می‌توانند به هموطنان و همنوعان خود هم به راحتی شلیک کنند حتا به بچه‌ها حتا به بچه‌هایی که جز بالا رفتن از یک ساختمان بلند و دیدن تمام شهر و یا چرخیدن در کوه و جنگل آرزویی ندارند.

دریا عاشق خواهر کوچکترش درینا بود. او را دوست می‌داشت و همیشه با او شوخی می‌کرد. یک شب که درینا دندانی را از دست داده و منتظر پری دندان بود تا برایش سکه‌ای بگذارد با این یادداشت زیر بالشش مواجه شد:

درینای عزیزم متاسفانه پول من برای خرید جایزه تمام شده،دفعه دیگه برات جبران میکنم، دوستت دارم فرشته مهربون

دریا می‌خندید درینا می‌خندید و دنیا لبخند می‌زد. تا آن روز صبح که دریا، درینا و پدر و مادرشان بعد از وداع با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها پا به هواپیما گذاشتند. از آن روز به بعد دیگر کسی نمی‌خندد.

نویسنده: الهام موسوی (عمه)

دکمه بازگشت به بالا