دلارام داداش‌نژاد

مرثیه ای برای یک لبخند

از وقتی عکسهایت را دیده ام، به این فکر می کنم که اگر من روی آن نیمکت روبروی تو نشسته بودم در آن فرودگاه لعنتی، لابد چشم بر نمی داشتم از نگاه کردن به چشمهای تو، خانم دلارام داداش نژاد. این را همین اول نوشتم که بتوانم با خیال راحت درباره تو حرف بزنم. چشمهایت عجیب بودند، مهربان و امن، و من از همان اولین حروفی که نوشته ام حرصم می گیرد از این که باید درباره چشمهای تو و اصلا درباره تو از افعال گذشته استفاده کنم. حیف این چشمها نبود که بخشی از گذشته تاریک اندوه های ما باشند؟
پدرت می‌نویسد:
“دلارام با چشمانی درخشان
همه چیز در زمستان سرد اتفاق افتاد روز یازدهم بهمن 1371
فرشته ای در آغوش مادر به این جهان آمد
دختری با چشمان درشت و درخشان به نام دلارام
آرام دل شد
اولین فرزند ”
یک زن بیست و هفت ساله، که به جشن تولد بیست و هفتمت نرسیدی. درباره‌ات گفته‌اند مهربان بودی، و فعال، و نگران دنیای اطرافت. گفته‌اند همیشه سعی می کرده‌ای مفید باشی، گفته‌اند در تهران درس خوانده‌ای و بعد به ونکوور رفته ای تا بیشتر یاد بگیری که لابد بیشتر هم کمک کنی. شک ندارم به هدفت.
پدرت می‌نویسد:
” دلارام فارغ‌التحصیل ژنتیک بود و به زیست‌شناسی علاقه داشت و آینده را هم در این رشته جستجو می‌کرد. او هر شب کنار پنجره‌ی آپارتمانش در ونکوور می‌نشست به چراغ‌هایی خیره می‌شد که یکی یکی خاموش می‌شوند. دلارام با خودش می‌گفت “نترس! نترس!”. او از دوری پدر و مادرش نترسیده بود. از دوری دوستانش و اقوامش نترسیده بود. خواهرش در کنارش بود و حضور او دلش را گرم می‌کرد.”
گفته‌اند همزمان با تحصیلت کار می کرده‌ای و گفته‌اند حواست به همه بوده. حالا خودت ببین با نبودنت چقدر جای خالی درست کرده ای در داستان من دختر جان. ببین چطور نبودنت از کلمه های من سرریز می شود. چرا من درباره هرچه می‌نویسم آخرش می‌رسم به چشمهایت؟ کاش عکسهایت را ندیده بودم دلارام.
لابد هر روز صبح در آینه با دیدن خودت گل از گلت می‌شکفته و لبخند ‌می‌زده‌ای و با خودت می‌گفته‌ای چقدر خوب که یک روز دیگر وقت داری برای محبت کردن. چطور این فرصت را از تو گرفتند؟ و از آنها که می‌شد با هر لبخند تو از جنون و تاریکی برگردند به نور و روشنایی؟ بر این صلیب غم و درد، بعد از تو، مادرت دل خوش کند به کدام شفا؟
لابد تو از آن دخترها بوده‌ای که بقیه خانواده ها با دیدنت دلشان می‌خواسته فرزندی شبیه تو داشته باشند. یکی که هم توانا باشد و هم مهربان. یکی هم که زیبا باشد و هم سخاوتمندانه، به فکر مردمش. یکی که هم بداند و هم مغرور نباشد. یکی، همیشه پر از شور زندگی. می‌بینمت دختر که در هر جمعی حواست به همه بوده، مخصوصا به آنها که کسی را نداشته‌اند حواسشان به آنها باشد. می‌بینمت که با مادرت حرف می‌زنی و لبخند می‌زنی، یا با دوستانت، یا با آن آقای توی اتوبوس که فکر کردی غمگین است، یا هرجای دیگر دنیا.
“کاش می‌شد در ایران می‌ماندم. بچه‌های کار بازار تجریش. سرمای هوا. تن‌های نازکی که لباس گرم می‌خواهند…”
درباره‌ات به من گفته‌اند “بسیار بخشنده” بود. می دانی، من از کلمه بسیار بیزارم. یعنی فکر می‌کنم این کلمه بسیار اول هر کاری که بیاید، اوضاع را خراب می‌کند. یعنی آدم بی‌اختیار جبهه می‌گیرد و دوست دارد بگوید نه، این خبرها هم نبود. اما درباره تو چرا نمی‌توانم شک کنم که بسیار بخشنده بوده‌ای؟ و بسیار مهربان؟ و بسیار باهوش؟ و البته بسیار عادی و معمولی، مثل هر زیبای دیگری؟ زیبایی مجسمی که بیرحمانه از ما ربوده شده، حالا تو که جواب همه سوالات را می‌دانی بگو ما با این فقدان بزرگ و عمیق چه باید بکنیم ؟
پدرت ادامه می‌دهد:
“او به محض حضور در کانادا در بیمارستان سنت‌پاول کار داوطلبانه می‌کرد. برای این کار نامه‌ی موافقت رییس بیمارستان را دریافت کرده بود. او با شوق هر روز به بیمارستان می‌رفت و از سویی دلتنگ خانه‌ی پدری بود. “برای تعطیلات برمی‌گردم.” او همه را دید. چه کسی او را با چشمان درخشانش فراموش می‌کند، با موهای بلندش. با همه خداحافظی کرد و ساعت خروجش از ایران پنج و پانزده دقیقه‌ی روز هشتم ژانویه بود. گل‌های آفتابگردان منتظرش بودند، خیابان‌های بارانگیر ونکوور، بیماران بیمارستان و آپارتمان کوچکش.”

نشسته‌ام که درباره تو بنویسم، و در آن آخرین دقایق می بینمت که در فرودگاه روی آن نیمکت ناراحت نشسته‌ای و سعی می‌کنی آرام بمانی. نگاهت می کنم که از زندگی پری، از خواستن، از باهار، از علاقه، از امید. دارم می‌بینمت که از نور سرشاری و تا تاریکی میلیون‌ها سال نوری فاصله داری. دارم می‌بینمت که به درسهایت فکر می کنی، به کارهای نکرده، به خانه‌ای که چشم به راهت ماند، به روزهای بعد، به دوستانت، به خانواده‌ات که منتظرند خبر بدهی که رسیدی، به هوای سرد مقصد، به هوای گرم خانه. می‌بینمت که به عطر چای فکر می کنی، به کیک تازه. می‌بینمت که یکی از مایی، و درست شبیه ما بی پناهی و آسیب پذیر. این قبیله تاب زیباییت را ندارند دلارام. من می بینمت که چقدر حیفی برای مردن. مرگ چطور دلش آمد تو را ببوسد با آن لبان سردش؟ ندید تو چقدر گرمای زندگی را دوست داری؟ چطور توانستند تو را از ما بگیرند؟ چطور توانستند از ما دریغت کنند؟ ندیدند ما برای هر مهربانی تازه چقدر بیتابیم؟ چطور توانستند با ما حرف بزنند و از شرم نمیرند؟ چرا شرف ندارند؟
قرار است درباره تو بنویسم، و چشمهایت دست از سرم بر نمی‌دارند. نه. اگر من روی آن نیمکت روبرویی نشسته بودم، دست از نگاه کردن به چشمهایت برنمی داشتم دخترجان.
نویسنده: حمید سلیمی

دکمه بازگشت به بالا