امیل لیندبرگ

ای مانده در راه

امیل عزیزم رد پایت بر روی جاده برفی هنوز باقی ست. رد پایی که به آسمان رسید و محو شد.
تمام روزهای گذشته را با یاد تو از خواب بیدار شدم … با ما چه کردند؟ مادرت کجاست که فریاد دادخواهی سردهد؟ در نبودت به سوگ بنشیند! عزیزدلم امروز اولین روز مدرسه است. تو به کلاس سوم باید می رفتی. کدام دست شیطانی دگمه نابودی تان را فشرد؟
امیل جانم اگر حالا بودی حتما کمی بهتر فارسی حرف می زدی. خاله‌ات ویدیوهایی از تو برایم فرستاده. روزی هزار بار صورت کوچکت که سر تکان می دهی و با صدایی کودکانه می گویی “شلام شلام” از پیش چشمم می گذرد. طنین صدایت در سرم می چرخد. جرات نمی کنم با خاله‌ات صحبت کنم. به او چه بگویم از او چه بشنوم؟
او نوشته است : “در ۶ آگوست سال ۲۰۱۲ همه خانواده بی صبرانه منتطر بدنیا آمدن او بودیم. از قبل راحله و میکه اسم امیل را برای پسر دوم شان انتخاب کرده بودند. اریک برای دیدن برادر کوچولواش لحظه شماری می کرد. مامان و پاپا یک دنیا آرزو برای پسران شان داشتند. امیل همیشه حواسش به برادر بزرگتر بود. اگر اریک به دنبال کیف و یا دفترش می گشت، امیل خیلی زود آنرا پیدا می کرد و به او می داد تا برادرش خوشحال باشد. چه حیف که دنیا شماها رو از دست داد.”
خاله اعظم می نویسد:
“هر سال، چند ماه پیش از آمدن شان به ایران، شوق دیدار چون ‌پروانه ‌ای در دلم بال بال می‌ زد.
آن سال برای تعطیلات همگی به ایران آمدند. سال نو میلادی را با هم جشن گرفتیم. امیل تکالیفش را با خود آورده بود و هر روز بخشی از آنها را انجام می داد. خودش را آماده کرده بود تا وقتی به خانه برگشت بتواند فردای همان روز به مدرسه برود. ولی هیچوقت فکر نمی کرد حق زندگی را در سرزمین مادری از آنها بگیرند. امیل مهربان به همراه پاپا، مامان و برادرش در آسمان پرپر شدند ولی نام و یاد همه آنها برای جهان و جهانیان باقی ماند. من این چند سال، حال مرغ سرکنده‌ای را دارم که شبانه روز بال بال می زنم.”
امیل عزیزم هنوز بازی هایت کودکانه بود. سرنوشتِ تو، با چه بازی سهمگینی عجین شد! از شب رفتن تان چیزی نمی دانم. آغوش هایی که تو را بغل کردند، امیدشان به سال دیگر بود. چه می دانستند که این آخرین دیدار است.
خاله ات نوشته مهربان بودی! همیشه کنار مادر در کارها با او مشارکت می کردی. پسر خوشرو، خوش اخلاق و بانمکی که همیشه لبخند به لب داشتی. با همه زود ارتباط برقرارکرده و خودت را در دل همه جا می کردی. با شیرین زبانی هر چی می خواستی به دست می آوردی. مادرت در پاسخ خاله که برای تولد امیل چه کردید؟ گفته بود: «اعظم جان این بچه شلوغی را دوست دارد. می خواهد در تولدش دورش شلوغ باشد. جمعیتی حاضر باشند.»
چطور باور کنم که آخرین لحظاتت را با جمعیتی پرپر شدی؟ صدای دادخواهی مان فریاد خواهد شد و کائنات را خواهد لرزاند.
دیشب کابوس می دیدم. تو و مادرت برگشته بودید. از یک طرف می دیدم روی کابینت نشسته ای درست مثل همان عکسی که اعظم جان برایم فرستاده. به راحله کمک می کردی. آرد و تخم مرغ ها را هم می زدی و هی می گفتی: «ببین اینطوری…» و دوباره همزن دستی را در کاسه می چرخاندی. هرچه به تو نزدیک می شدم دورتر می رفتی . راحله چمدانی جلوی پاهایش بود و پالتوی بلند شتری رنگی به تن داشت. کلاه گذاشته بود و دستهایش به طرف تو دراز بود: «بیا بریم خونه خاله اعظم.» من در خانه ام، لس انجلس جیغ می زدم و می گفتم: «نه نه ! نمی گذارم شما سوار هواپیما شوید.» راحله سرش را پایین انداخت چمدان را از زمین بلند کرد. کلاهش چشمانش را پوشانده بود. لب هایش تکان می خورد و صدایش در اتاق پخش می شد: «جیغ نزن ما فقط دلمان برای خانواده ام در ایران تنگ شده…» من نمی فهمیدم چه می گوید. گنگ شده بودم و تو را پشت سر خودم قایم کردم . تمام شب ضجه زدم. پیش از این با شنیدن نام ری را، اشکهایم سرازیر می شد. الان بیشتر ازیک ماه هست، پسرم را که نگاه می کنم صورتت پیش چشمم ظاهر می شود. شاید به جای تو ما سوار آن هواپیمای مرگ شده بودیم . یک دلم می گوید تو با پاپا و مامان راحله و اریک هستی و کمی آرام می شوم، ولی هنوز چند دقیقه نگذشته تکرار می کنم یعنی یک خانواده چهار نفره … همه با هم… در یک لحظه… محو شدند… و یک مردمی عزادار؟
امیل جان این چند سال ما مثل مردگانی که گورمان را گم کرده باشیم سرگردانیم. کدام انگشت شیطانی دگمه مرگ را نشانه گرفت؟ کدام زبان منحوس فرمان حمله را صادر کرد؟
خاله ات نوشته :
“راحله برایم گفته بود هر روز وقتی از سرکار به خانه می آمده تو با آن دستهای کوچک، انگشتهایت را روی گردن و پشت راحله میگذاشتی و ماساژ می دادی. راحله انگشتهایت را می بوسیده و تو می گفتی: «خستگیت در رفت؟»”
طنین صدایت در گوشم می چرخد…

به دستهایت که در عکس دیگری به دور گردن مادر حلقه شده نگاه می کنم. صورت زیبایت. سرت را روی شانه او خم کرده ای. ویدیوی مورد علاقه من خود به خود روشن می شود و صورت کوچولوات سرتکان می دهد و تو دوباره می گویی: «سلام سلام» . لبخند نمکینت دل می برد. نفسم می گیرد . تو را در فرودگاه می بینم. مثل همان ویدیوئی که خاله اعظم برایم فرستاده و تو در برف راه می روی. لابد مامان راحله می گوید: «برای همه دست تکان بده خداحافظ کنی.» همه به امید این هستند که سال دیگر دوباره دیدارها تازه شود. لعنت به این سفر…
شرم باد بر آن دستانی که بدترین تقدیر را رقم زدند… دادخواهیم … تا روز برقراری عدالت.
به عکست در لباس جینجر برد نگاه می کنم. پشت سرت جاده ای ست که برفهایش آب شده و تو شمعی در دست داری. به دوربین لبخند می زنی و فکر می کنم به راحله می گویی: «سال دیگه می خوام همین لباس را بپوشم؟» و صدای خنده او را می شنوم: «سال دیگر حتما تو بلندقدتر شدی و این لباس به تنت نخواهد شد.»
امیلم از آن روز ۲ سال گذشته است و هنوز تو در عکس همان لباس را به تن داری.
فکر نبودن تان عقل آدمی را زایل می کند. نمی توانم تصور کنم خانه ای که همیشه چراغش روشن بوده و راحله شمع روشن می کرده، حالا سوت و کور باشد. تو همیشه می خواستی شمع ها را فوت کنی و راحله می گفته: «مواظب باش! تند و با قدرت فوت کن.» شمع ها را خاموش می کردی به امید روشنی دوباره … اما افسوس! ساکنین آن خانه کجا هستند؟ راکت بدمینتونت به دیوار اتاق خواب تکیه کرده. اسباب بازی ها دلتنگ توهستند. خانه تان پر از خالی ست! در یکی از ویدیوهایی که برایم فرستادند، تو در راه مهدکودک به دوردست نگاه می کنی. راحله می گوید: «امیل جان به خاله اعظم سلام کن.» تو به دوربین نگاه می کنی و دوباره نگاهت به دوردست ها بر می گردد. برف می بارد و راحله فکر می کند با این آهستگی که به طرف مهد می روید تو زیر برف سرما نخوری؟ سرفه نکنی؟ دوباره می گوید: «امیل به خاله اعظم سلام کن» و تو به دوربین نگاه می کنی و با صدای آهسته می گویی: «خاله اعظم سلام!»
و از آن روز لعنتی تا همین امروز خاله اعظم روزها و شب ها با خود تکرار می کند: «به کی سلام کنم؟»
برایم نوشته است :
“با خاطرات شان زنده ام. ۶ آگوست به مناسبت دومین زادروزش، کیک تولد اینجاست و شمع ها روی آن ولی امیل دیگر نیست که با ذوق شمع ها را فوت کند. دوست داشت تولدش شلوغ باشد. بخاطر همین می گفت مامان تو ایران تولد بگیریم. امیل کوچولو فقط ۸ سال داشت ! امیل جان با خاطراتت زنده ام آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظر دیدنت هستم.”

عزیز دلم، سهم شما بچه ها از زندگی شادی و سرخوشی ست.
جایی توپی به دست تان بدهیم، یا بدنبال شاپرک ها بدوید و یا با دم گربه ملوس همسایه بازی کنید! من چه می دانستم برای امیل ۸ ساله باید از ظلم بگویم از کوری عدالت! از بچه کشی، انسان کشی …
من چه می دانستم که بعد از این هر شب به یاد تو، به یاد تویی که هرگز ندیدمت قلبم پاره پاره خواهدشد.
امیل جان من سوئد بوده ام. مردم صلح دوستی هستند. جز مهربانی از آنها خاطره ای ندارم. برف و سرما از آنها مردمی سنگدل نساخته… امیلم من شرمگینم از اینکه بخواهم با خانواده پدریت ارتباط برقرار کنم. به آنها چه بگویم؟ بگویم بدنبال شما کدام سرزمین را بگردند؟
عزیز نازنینم، چقدر دوست داشتم تو در این سن و سال کنار ری را و بقیه بچه ها می نشستی و من برایتان داستان آلیس در سرزمین عجایب را می خواندم و شما از آینه می گذشتید و سرزمین های خیالی را تجربه می کردید! چه می دانستم در دنیایی که از آن شناختی ندارم باید سرگردان بدنبال شما ها بگردم.
نمی توانم به این فکر کنم که در آخرین لحظات چه می خواستی؟ چه گفتی فقط می دانم حتما دستهایت به دور گردن مادر حلقه بوده. اریک و پاپا چه می کردند؟
مگر می شود به تمام این صحنه ها فکر کرد و به دادخواهی نیندیشید؟ چگونه دادخواهی مناسب حال این قماش است؟
امیل جان ما اینجا دستمان کوتاه شده. هر چه می دویم با همان سرعت عدالت می دود و از ما دور می شود اما تا روز دادخواهی از پا نخواهیم نشست.
خاله اعظم نوشته :
”خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن چه رنجی می کشد آنکس که انسان است
و از احساس سرشار است (شعر از کارو)
نمی بخشیم و دادخواهی می خواهیم از این قوم ظالمین””

نویسنده: سودابه رکنی

فایل صوتی موجود نیست

دکمه بازگشت به بالا