فراز فلسفی

گذشتن و رفتن پیوسته

دریا برای بار هزارم به کلیپی که فراز روی آهنگ بُمرانی ساخته و در اینستاگرامش گذاشته نگاه می‌کند. اشک مثل هر نهصد و نود و نه بار قبل از چشم‌هایش پایین می‌آید. و بُمرانی می‌خواند:

«معنی دلبستن ، معنی پیوستن ، معنی دل کندن ، گسستن»

و به فراز فکر می‌کند، فراز، که دارای قلبی بزرگ، مهربان و گشوده و طبعی بلند و ذهنی جستجوگر بود. به یاد او که هوشی سرشار، پشتکاری ستودنی و روحیه‌ای حمایت‌کننده و مسئولیت پذیر داشت. هر کسی که فراز را می‌شناسد، دور یا نزدیک، می‌داند که او با تمام وجود و با تمام توان و به زیباترین شکل ممکن برای زندگی ایستاده و کمر بسته بود. نیازی نداشت تا زندگی را معنا کند و به آن مشغول شود. نیازی نداشت تا حد مهربانی را تعیین کند. نیازی نداشت که صبر و متانت و خصایص نیک روابط انسانی را توضیح دهد یا آنها را برای خود کند. همه را بی‌هیچ کلامی، بی‌هیچ مقدمه و تشریفاتی در خود داشت. هر جا بود، همة آنچه را که بود با سکوت‌هایش، کنجکاوی‌ها، دل‌سپردن‌ها و دل‌گرمی‌هایش با دقت نظرها و حساسیت‌هایش ابراز می‌کرد. هیچ یک از این کلمات و توضیحات، به اندازه کافی نمی‌تواند گویای فراز باشد، این را همه کسانی که فراز را می‌شناسند می‌دانند، می‌دانند که او، فراز، در همه لحظاتی که کنار ما، هَم دَم و هَم صحبت و همراه ما بود، سراسر زندگی بود و شور.

«معنی خاطره: آنچه بر کسی گذشته و در حافظه¬اش مانده. معنی حافظه، عارضه‌ی ضبط و نگهداری مطالب و وقایع»

دریا وقتی فراز تازه به دنیا آمده بود را به یاد داشت. خوشحال بود. یک برادر کوچکتر دارد و دیگر تنها نبود. می‌توانست با او بازی کند. بزرگتر شد و به مدرسه رفت. از وقتی مدرسه رفت تا آخر دبیرستان با هم بازی می‌کردند. می‌توانستند سال‌ها باهم بازی کنند. در همان روزها و در همان حال و هوا. فراز راهنمایی علامه حلی قبول شد. همه خوشحال شدند. دبیرستان هم همانجا بود. بعد رفت دانشگاه. امیرکبیر. رشته کامپیوتر. باز هم همه خوشحال بودند و به او افتخار می‌کردند. سال آخر لیسانس به همراه تیم‌اش یکبار در سال 2009 موفق به کسب رتبه نخست در مسابقات ربوکاپ جهانی اتریش شد و از لیسانس با سهمیة ممتازی مستقیم رفت فوق ‌لیسانس رشته هوش مصنوعی. دوبار هم در سالهای 2010 و 2011 در مسابقات ربوکاپ ایران رتبه نخست را بدست آورد. از آن موقع تا وقتی رفت سرِ کار ، غرقِ کد نویسی شد. خیلی علاقمند به رفتن از ایران نبود، اما با پیگیری پدر و مادرش به کانادا رفت. دانشگاه مک‌گیل. رشته هوش مصنوعی را ادامه داد. مدتی در مونترال مشغول کار شد، بعد هم رفت تورنتو در میان دوستانی که بسیار عزیزشان میداشت و همان‌جا مشغول کار و ماندگار شد. در تمام هفت سالی که ایران نبود هر شب ساعت نه با خانواده تماس می گرفت. دلتنگی رهایش نمی‌کرد. طول کشید تا عادت کند. بیشتر از معمول. هیچ‌وقت هم کامل عادت نکرد. همانطور که هیچ وقت عادت نکرد به جنگ، به هر شکل از تبعیض، نژادپرستی، وضع بد کارتن‌خواب‌ها و به دلتنگی آدم ها.

هر سال می‌آمد. امسال هم آمد. همزمان با عروسی دریا آمد. بخاطر اهمیتی که به خانواده می‌داد، تمام اقوام، بخاطر دیدن دوستان بسیارش آمد، بخاطر تک‌تک آدم‌هایی که اینجا داشت و همه برایش بی‌اندازه با اهمیت بودند. خبر آمدنش را در گروه با وُیس اعلام کرد: «سلام، خواستم بگم از 4 دی تا 18 دی من مهمون دلای گرمتون هستم، فعلا». همه حواسش پیش خانواده بود و از این‌که الان می‌آمد بی‌نهایت خوشحال بود. غصه می‌خورد که وقتش تنگ است و نمیتواند همه فامیل و دوستان را مفصل سر بزند. و با تمام این نگرانی‌ها از هر فرصتی که پیش می‌آمد برای دیدن و کنار هم بودن استفاده می کرد. بیشتر از هرباری که آمده بود، خنده‌هایش از پیشِ چشمانشان کنار نمی‌رفت. این بار در عروسی خواهرش با خانواده کنار هم رقصیدند و به هم محبت کردند و بیشتر از هر وقتی در چشم یکدیگر نگاه کردند و ذوق کردند. حضور گرم و زیبای او بی‌نظیر بود. وقتی پای سفره عقد، دریا می خواست به عاقد وکالت بدهد صاف به چشم های فراز نگاه کرده بود و گفته بود با اجازه پدر و مادر و برادر عزیزم بله.

«معنی فاصله: مسافت بین دو چیز یا دو کس. معنی التهاب: افروخته شدن‌، زبانه کشیدن اضطراب»

دریا و همسرش خارج از گیت با فراز خداحافظی کردند. دریا دوبار بغلش کرد. پدر و مادرش مثل همیشه پاسپورت‌هایشان را آورده بودند که تا آخرین گیت پیشش باشند. نمی‌توانستند تا آخرین لحظة خداحافظی آنجا نباشند. باز هم توی بغلشان بغض کرده بود و رفته بود. (بعدها پدر و مادرش برای تمام کسانی که از آن گیت عبور کردند و در صف کنارشان بودند، گریه کردند) پدر که برگشته بود گفته بود «خیلی نگران ماست. نگران جنگ. می‌ترسد برایمان اتفاقی بیافتد.» دریا هم گشت بین اخبار تا یک چیزی پیدا کند و برایش بفرستد تا نگران نشود. پیش خودش گفت وقتی در فرودگاه اُکراین گوشیش را چک کند، کمی آرامتر شود. برایش نوشت «فرازی وقتی رسیدی نگران اخبار نشی». آخرین عکس دونفری‌ای را که باهم گرفته بودند گذاشت اینستاگرام و زیرش نوشت «خیلی دور خیلی نزدیک». دوست داشت وقتی رسید ببیند.. هنوز باورش نمی¬شود که آن عکس و آن خبرها و هزاران وویس و پیغامی که بعد از آنها برای فراز فرستاد دیگر هیچ وقت توسط فراز دیده و شنیده نشد.

آن روز صبح بعد از یک خواب کوتاه همه آرزو می کردند که هنوز در خواب باشند. پدر ایستاد و یکراست رفت پشت لب‌تاب. فراز یادشان داده بود که پرواز را ردیابی کند. چک کرد. بلند شد. عکس روی میز را برداشت و بغل کرد. گریه کرد و تمام طول و عرض اتاق را تمام روز از همان ساعت 7 صبح تا آخر شب بی‌تابانه و تحمل‌ناپذیر طی می‌کرد. مادرش دریا را فرستاد طبقة بالا دنبال دکتر که در همسایگی شان بود، چون از قلب پدر می‌ترسید. از حال دریا می‌ترسید. دکتر آمد و به آنها دیازپام زد. چه کسی باور می کرد؟ مادر بعد از آن روز جز اینکه حال و هوای پدر و دریا را بپرسد، چیز زیادی نگفت. تا روز ختم که برای فراز ایستاد و با صدایی لبریز از خشم و احساس خواند: «در هوایت بی‌قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب ….»

«معنی خستگی ، معنی کهنگی ، معنی دلتنگی ، بیهودگی. معنی اضطراب: هیجانی ناخوشایند همراه بی قراری»

دریا می گفت: «ما خبر سقوط هواپیما را دوبار شنیدیم. فراز دوبار از ما گرفته شد، دوبار سقوط کرد، دوبار وقتی از خوابِ ناتمام خود برخاستیم، آرزو کردیم همه چیز خواب باشد.» دوبار، دوبار، دوبار… پدرش می‌گفت خبر سقوط هواپیما را دوبار دادند. چند روز بعد از سقوط اول که یک حادثه فنی بود، دوباره هواپیما سقوط کرد؛ اینبار با دو شلیک پدافند ایران به قلب ایران . چرا؟ چرا؟ آخر چرا؟ و باز عکس فراز در بغل و بی‌وقفه راه رفتن در عرض و طول خانه، چرا؟… اگر فراز بود سعی می‌کرد خیلی منطقی توضیح دهد. اما فراز رفته بود، دوباره رفته بود. و اینبار جای خالی منطق‌اش بیشتر احساس می‌شد. جای خالی حساسیت‌هایش در پاسخ‌گویی، نظم و دقت نظرش، صداقت بی‌منت‌اش، و اهمیتی که به همه آدم‌ها می‌داد و به احساساتشان…

فراز از میان ما رفته، به تلخی و جگرسوزی. اما نمی‌تواند دوباره به میانمان باز نگردد. در این استیصال و در این تنهایی و تاریکی دوران، تنها زندگی، مهربانی، گشودگی و بی‌دریغی است که می‌تواند به چشم‌های بی‌رمقمان رونق و به قلب‌های خسته‌مان قوت دهد. فراز نمی‌تواند با تمام وجودش دوباره به میان‌مان بازنگردد. و ما نمی‌توانیم دیگر از این پس همچون او به زندگی برنخیزیم. نمی‌توانیم نگوییم، نشنویم، نبینیم، نمی‌توانیم از این پس، افسرده و دل‌مرده و در خود مانده در گوشه‌ای بنشینیم و دست روی دست بگذاریم. نمی‌توانیم از این پس نباشیم. دست در دست هم. به همراهی، به همدلی.

فراز چیزهایی زیادی به جهان اضافه کرد که همچنان باقی است. در واقع تا پایان حضور نسل بشر در جهان ادامه خواهد یافت. تا زمانی که کسی به روابط انسانی وقع می‌نهد، کسی برای بی‌خانمان‌ها دل می‌سوزاند، کسی به فکر آسایشِ بشر است، تا زمانی که کسی چُنین به پدر و مادر خود احترام می‌گذارد، تا زمانی که کسی لبخند می‌زند و هنوز شادی و شور و زندگی در جهان باقی است، تا آن زمان که قلبی از مهر می‌تپد و در مهربانی دریغ نمی‌کند، تا آن زمان که امید هست و توانی برای روشنایی باقی است، فراز زنده و زاینده است.

تا به حال هزاران نفر ویدیو فراز را در اینستاگرام دیده‌اند، برایش کامنت گذاشته‌اند و یا آن را به اشتراک گذاشته‌اند. برای همۀ آن‌ها هواپیما در دل تاریکی شبی که هنوز صبح نشده و هیچوقت هم نمی‌شود، از روی باند فرودگاه بلند می‌شود و کمتر از سه دقیقه بعد با شلیک دو موشکْ دیگر رنگ آسمان آبی و پُر از ابرهای سفید را نمی‌بیند. حالا تمام آن هزاران نفری که ویدیو فراز را دیده‌اند به تلخی آهنگ بُمرانی -که به فراز هدیه‌اش کردند- پِی بُرده‌اند:

«معنی ابتدا ، معنی اشتباه ، معنی انقضا ، انتها»

«تو خیلی دوری ، خیلی دوری ، تو خیلی دوری ، خیلی دور»

نویسنده: علی‌اکبر حیدری

دکمه بازگشت به بالا