فرهاد نیکنام

فرهاد، نامه‌ی محرمانه‌ات پیش ماست.

هفتم ژانویه‌ی دو هزار و بیست مژگان در صندوق پستی را باز کرد. پاکتی تیره‌رنگ در صندوق بود. “محرمانه برای فرهاد نیکنام.” وارد خانه که شد به فرهاد زنگ زد. فرهاد در ایران بود.

“جانم. چمدونم رو وزن می‌کردم. فکر می‌کردم عروسک یانا رو بذارم تو کیف دستی چون الان یک کیلو اضافه وزن داره.”

“فرهاد برات نامه‌ی محرمانه اومده.”

“گفتم عروسکه بزرگه‌ها. شاید جا نشه.”

“فرهاد جان. گفتم یه نامه داری؟ بازش کنم؟”

“چی اومده؟ بازش کن. بازش کن ببینم چیه.”

“بازش کنم؟”

“آره بازش کن. ببینم چیه.”

فرهاد ساعت هشت صبح مردادی گرم در سال 1354 متولد شده بود. در بیمارستان بابک. قرار بود بابک نام بگیرد اما پدرِ فرهنگی و مادرِ پرستارش او را فرهاد نام نهادند. پسرکِ سبزه‌ی شیرینی که عاشق هواپیما بود. مدت کوتاهی در دوران ابتدایی اصفهان زندگی کرد و دوباره به تهران برگشت.

فرهاد عاشق آزمایش‌های شیمی بود. گاهی نزدیک بود خانه را به آتش بکشد. دو برادر کوچکترش کمکش می‌کردند و البته در وقتی که گرفتاری بار می‌آمد و خانه در حال آتش گرفتن بود انگشت را به طرف او نشانه می‌رفتند. “فرهاد بود مامان. فرهاد بود که اون سنگ سبز رو انداخت تو اون قابلمه. فرهاد بود که کبریت زد مامان. فرهاد بود که…”

بله. فرهاد بود که در رشته‌ی شیمی پذیرفته شد. عجیب است که خوشش نیامد. یک سال در دانشکده‌ی صنعتی اصفهان درس خواند اما با شب‌نخوابی و تلاش بیشتر دوباره در کنکور شرکت کرد و خودش را به رشته‌ی دندانپزشکی رساند. ورودی 73.

فرهاد دندانپزشک موفقی بود، دوستی که می‌توان قول دادنش را جدی گرفت. مردی که وقتی از مژگان خواست برای همیشه همسر او باشد همه می‌دانستند تا پای جان بر این قرار می‌ماند. مژگان نمی‌توانست مردی مهربان‌تر از او پیدا کند و فرهاد عاشق این بود که او را با کارهای خود شگفت‌زده کند.

یک‌وقتی درست پس از برگشتن از سفری هیجان‌انگیز، سفرهایی که فرهاد ترتیب می‌داد، مژگان آزرده بود. فرهاد گفت فردا صبح که بیدار شوی با هم می‌رویم یک سفر دیگر. مژگان پرسید کجا. فرهاد گفت قم. مژگان خندید و جدی نگرفت. فرهاد صبح زود مژگان را بیدار کرد. چمدان‌ها را در اتومبیل گذاشت و گفت راه بیفتیم. راه افتادند. به طرف قم. نزدیک فرودگاه بین‌المللی، همان‌جایی که این روزها می‌توان قتل‌گاهش نامید فرهاد گفت کاری در فرودگاه دارد و بعد دوباره راه خواهند افتاد. مژگان باز هم چیزی نگفت. مانده بود در قم به کجا خواهند رفت. به فرودگاه که رسیدند فرهاد بلیت سفری تازه را به مژگان نشان داد. بعدها که مژگان چمدانش را باز کرد دید فرهاد تمام وسایلش را یک به یک با دقت در چمدان چیده و فکر همه‌جا را کرده است.

بعد از تولد بچه‌ها هم فرهاد همین‌طور بود. به کانادا مهاجرت کرده بودند. فرهاد که امتحانات طاقت‌فرسا را یکی یکی از سر می‌گذراند هرازگاهی به ایران برمی‌گشت تا بیماران مطبش را هم ببیند و پولی پس‌انداز کند. دوری، دیدار در صفحه‌های موبایل، بوسیدن بچه‌ها و همسر از راه دور. اما او توانست تمام راه را تا انتها بیاید. مژگان روزی را یادش هست که نهارش را در خانه جا گذاشت و یک‌باره دید کسی بر در اتاق می‌کوبد. فرهاد بود با کلاه دوچرخه بر سرش. ظرف ناهار را به او سپرد و پیش بچه‌ها برگشت.

یانا، یونا و مژگان در روز هشتم ژانویه بی‌صبرانه منتظر فرهاد بودند. نامه‌ی محرمانه‌ای که روز پیش به خانه‌ی آن‌ها رسیده مجوز کار فرهاد در کانادا بود. برگه‌ای که چندین سال برای دریافتش تلاش کرده بودند حالا در دست‌شان بود و مژگان نمی‌دانست آیا نامه‌ را با خود به فرودگاه ببرد یا نه. او را بغل کند و بگوید “فرهاد! بالاخره. فرهاد بالاخره.”

“بله دخترم. بابا یه عروسک برات میاره. بله پسرم. با بابا حتمن می‌ری دوچرخه‌سواری.”

فرهاد به ایران رفته بود تا واگذاری مطب و خانه را نهایی کند و برگردد. خانه‌ای در تورنتو خریده بود و اتومبیلی. همه چیز برای زندگی‌ای که آرزویش را داشت فراهم شده بود. پدر و مادر و برادران در کنارش بودند و بهار و تابستان دوباره از راه می‌رسید.

اما اکنون مدت‌هاست مژگان در فرودگاه منتظر فرهاد نشسته است. دست پسر و دخترش در دستان اوست. فرهاد را در گورستانی در تورنتو به خاک سپرده‌اند. برف باریده است. باران باریده است اما او همچنان در فرودگاه منتظر نشسته است. برای فرهاد مراسم یادبودی برگزار شده است. با شکوه فراوان با حضور همه‌ی دوستانش. زمان گذشته است. عده‌ای گفته‌اند خاک سرد است و فراموشی می‌آورد. گفته‌اند روحش شاد. گفته‌اند مرد خوبی بود. اما برای مژگان این حرف‌ها مشتی کلمات پوچند که گویندگان آن هیچ از داغ نمی‌دانند. او در فرودگاه نشسته است و منتظر می‌ماند. اگر فرهاد هم نیاید عدالت روزی از راه خواهد رسید. عدالت را نمی‌شود در آغوش گرفت عدالت را نمی‌شود بوسید با عدالت نمی‌شود به سفر رفت اما عدالت می‌تواند برای مژگان و برای باقی بازماندگان برای یانا برای یونا، برای پدر فرهاد که ریش و مو سپید کرده است برای برادرانش که دندان خشم بر هم می‌سایند و برای مادرش عدالت می‌تواند مرهم دردها باشد. مژگان منتظر آن روز می‌ماند.

نویسنده: حامد اسماعیلیون

دکمه بازگشت به بالا