غنیمت اژدری

تو غنیمت کدام جنگی؟ عزیزم!
برای غنیمت اژدری، مسافری در 752
نویسنده عباس معروفی
———
با هیجان سوار هواپیما شدی. حرکت همه چیز کند شده بود. انگار با دور کند لحظه‌های آخر زندگیت را نشانت می‌دادند. حرکت پلک‌ها را می‌دیدی، صدا می‌شنیدی. همه‌ی صداها را. صدای پچپچه می‌آمد؛ پچپچه‌ی شیطان. نه. پچپچه‌ی آدم‌هایی که دست‌های آلودشان را به تن ابلیس می‌مالند، و او را دشنام می‌دهند. تو خوب می‌دانستی که برخی آدم‌ها شیطان را ساخته‌اند تا پشت سرش پنهان شوند، و گناه و جنایت خود را گردن او بیندازند. شیطان نماد پروپاگانداست.
شانه‌هات را بالا انداختی و از بین مسافران گذشتی تا سر جای خودت بنشینی. تو حتا نبض عشق را آنجا در هیاهوی هواپیما می‌شنیدی؛ نبض پلک دخترکی نُه ساله که مثل دو بال پروانه در این‌سوی عالَم باز می‌شد، در آن‌سوی عالَم بر هم می‌نشست. یکیش دلتنگی بود، یکیش آرامش.
در کدام کتاب خواندی بودی؟ «اگر با طبیعت در بیفتی ازت انتقام می‌گیرد. با طبیعت در نیفت.» همین تازگی هم خوانده بودی و زیر این جمله خط کشیده بودی. خوب می‌فهمیدی که دنیا اثر وضعی دارد. هرچه بکاری درو می‌کنی. هر درختی که بکاری، یک درخت در وجودت جوانه می‌زند.
در این دنیا هیچ چیزی از بین نمی‌رود. همچنان که انرژی تو وجود دارد، وگرنه در خواب من در سنگسر چه می‌کردی؟ نان پخته بودی، بیش از صد فطیر داغ. نان‌ها را دسته دسته می‌دادی به من، و من می‌دادم به حامد. پریسا و ری‌را با عده‌ای دیگر روی تخت نشسته بودند، حامد یک تکه نان کند و به پریسا گفت: «نون می‌خوای؟» و او خندید. قرار بود همگی برویم شهمیرزاد. مگر نمی‌شود یک دختر قشقایی در خواب کسی برود سنگسر؟ مگر نوشا از شیراز نیامده بود؟ و مگر عاشق یک کوزه‌گر نشده بود؟ چه اشکالی دارد که تو در خواب من عاشق یک کوزه‌گر عشایر شوی؟ اصلا قرار هم بود که تو عاشق شوی. همین‌جور که در جلوه‌های طبیعت غرق شده‌ای، یکباره سر بلند کنی ببینی یک جوان در قاب چشم‌هات جا گرفته دلت بریزد. بعد بگویی: «به همین سادگی ست؟ آدم یکباره عاشق می‌شود پا به زندگی مشترک می‌گذارد؟» بله عزیزم. به همین سادگی آدم طبیعت را نوازش می‌کند، و طبیعت بی‌دریغ به او عشق می‌ورزد. بعد یک نوزاد به آن زندگی پا می‌گذارد. و راستی چه خوب است که نوزاد در خانواده‌ی فرهنگی و دارای شعور پا به دنیا بگذارد.
حیف که من تو را ندیدم تا بهت بگویم: «عزیزم، تو و امثال تو، گل‌های سرسبد کشور من هستید. سرمایه‌های ایران من هستید.» همچنان که همیشه این را به دانشجویان کشورم، و به جوان‌های ارجمند وطنم می‌گویم. از ته دلم می‌گویم، چون به این مسئله اعتقاد دارم. من به آدم‌هایی مثل تو اعتماد و ایمان دارم. شما بودید که سطح ادبیات من و امثال مرا ساختید. شماها بودید که نیاز به توضیح واضحات نداشتید. شماها بودید که ایجاز طبیعت را با کلمه درآمیختید.
ما الان یک خانواده‌ی بزرگ شده‌ایم. همه‌ی ما ملت گرفتار در گروگان، ما معترضان خیابانی، ما اعدام‌شده‌ها، ما پرپرشدگان پرواز 752، ما ایرانی‌ها آرام آرام داریم به هم می‌پیوندیم. داریم به هم نزدیک‌تر می‌شویم.
ما فرزندان سرزمین مهر و اهوراییم. طومارمان را با دروغ تباه کرده‌اند. باید خودمان را بازیابیم. شاعر گنجه‌ای ما، نظامی می‌گوید از وقتی اینها به ما حمله کردند و سرزمین ما را گرفتند، فر ایزدی از سر ما پر کشید. اینها خون صدها مسکین بی‌گناه را می‌ریزند و از پس یک قراضه هم برنمی‌آیند. نظامی چهار حکمت ایرانی را یادآور می‌شود؛ ترشرو نباش، موسیقی را دوست بدار، عاشقی کن، و بادپا باش بگذار زمین صدای پاهات را بشنود.
در سفر ترکیه با خواهرت، از صبح که بیدار می‌شدی او را با خودت می‌کشاندی که طبیعت را نشانش بدهی. یکجا کنار ساحل عظمت چند سنگ رنگی برداشته بود که با خودش ببرد. و مگر چه عیبی دارد آدم سنگ اینجای زمین را ببرد آنجا؟ اما تو عاشق زمین و طبیعت بودی. می‌گفتی طبیعت همینجور که هست قشنگ است. گفتی: «آجی! ما اجازه نداریم چیزی از طبیعت کم کنیم یا برداریم.» انگار ریتم جهان به هم می‌خورد. چون این را خوب می‌دانستی که زمین نبض دارد. صدا دارد ولی کسی گوشش بدهکار این صداها نیست.
می‌دانستی زمین صدای پاهات را بر تن خویش دوست دارد، مدام در سفر بودی. سفر داخلی یا خارجی، و خانواده‌ات دلواپس تو، گاهی برای کار به مناطق دور افتاده می‌رفتی، جایی که موبایل آنتن نداشت. دختری عاشق راه، سفر، طبیعت، راستی. و راستی مگر دختر ایران بجز این است؟
تو روز ۳۰ تیر ۱۳۶۳ در خانواده‌ای قشقایی شیراز چشم به این دنیای زشت و زیبا گشودی. پس از گذراندن کودکانه‌ها و نوجوانی در دانشگاه اهواز در رشته منابع طبیعی تحصیل کردی، و بعد در مقطع فوق لیسانس با رتبه سوم بین هزار نفر در دانشگاه تهران پذیرفته شدی.

آرزو داشتی دکترایت را بگیری که بیشتر مفید باشی. بلندپرواز بودی. چه شب‌ها که خواندی و کار کردی، چه خوش‌گذرانی‌ها که از همه چشم پوشیدی، و عاقبت بعد از آنهمه تلاش در دانشگاه تهران پذیرفته شدی، ولی به دلایل نامشخص حق تو را به دیگری واگذار کردند. این اتفاق تا مدتها تو را عصبانی و دل‌خسته کرده بود. چرا جای آدم‌ها بی‌دلیل خرید و فروش می‌شود؟ چرا برخی آدم‌ها با آرنج راه خود را باز می‌کنند، و دیگران را درد می‌آورند. دل شکستن یعنی چی؟ یعنی قلب آدم ترک برمی‌دارد. یعنی کسانی حق آدم را بالا می‌کشند، و بعد با وقاحت می‌خواهند بر سر دیگران راه بروند. پدر و مادرت قدرتی نداشتند که راه دیگری برای تو باز کنند. از خانواده‌ای متوسط و معمولی برخاسته بودی و می‌بایست تا آخر خط بروی. باز شانه بالا انداختی، و در حوزه حفاظت از محیط زیست فعالیت کردی. بی‌دریغ. یک دختر قشقایی ایران راهی ندارد جز این که به کارش و تخصصش عشق بورزد و از این فرصت برای خدمت هر چه بیشتر به جامعه بومی ایران و همپا شدن با آنها استفاده کند. آفرین به تو.
سرانجام در سپتامبر ۲۰۱۹ بهترین بورسیه دانشگاه گوئلف کانادا را کسب کردی. عشق یعنی دیدن و دیده شدن. یک جامعه‌ی جوان تو را دید و صدایت کرد. خبر را با گریه‌ی خوشحالی به افراد خانواده‌ات دادی: استاد دانشگاه برات نوشته بود «ما بهت افتخار می‌کنیم و خانواده‌ات هم باید چنین حسی داشته باشند.»
توی دلت گفتی کشورم مرا بغل نمی‌کند، اما آغوش یک کشور دیگر به رویم گشوده است. چمدانت را بستی و راه افتادی. راستی همه‌ی آدم‌ها اینجوری می‌شوند؟ که وقتی می‌خواهند به جای دیگری از زمین بروند تا ببالند کوچولوتر می‌شوند؟ انگار مثل فنر در خود جمع می‌شوند که در سرزمین رویاها فواره بزنند به عرش.
آخرین بار که سوار هواپیما شدی تا به سرزمین رویا و معرفت برگردی، دیگر گمت کردم. زمان ایستاد. هنوز چند دقیقه از بلند شدن هواپیما نگذشته، باز پچپچه شنیدی. در خودت جمع شدی، و بار دیگر شانه‌هات را بالا انداختی اما صدایی مهیبی دنیا را به لرزه درآورد. در لحظه‌ی باز شدن دهان مهماندار اوکراینی، چشم‌هات را بستی، لای فریاد دردآلود او پنهان شدی. می‌خواستی خودت را رویین‌تن کنی؟
شماها 176 نفر پرپر می‌شدید، و ما اینجا سه شبانه روز پای کامپیوتر قطره قطره خبرها را قورت می‌دادیم با اشک. بوی دروغ می‌آمد. چهار هواپیمای جنگی آمریکا در مرز در پرواز بود. سپاه پاسداران پایگاه نظامی عین‌السد را موشک‌باران کرده بود. و آنها مطمئن بودند که آمریکا جواب خواهد داد. بعدها هم خودشان را لو دادند که آمریکا بیت رهبرشان را می‌زند، و قصد داشته‌اند چهارصد نقطه را بزنند. برای همین از بین یازده هواپیمای در پرواز که همه در آسمان ایران بودند، این یکی را انتخاب کردند که پیشدستی کنند، بزنند، بعد بگذارند پای آمریکا، پروپاگاندای شیطان راه بیندازند، همه‌ی دنیا را علیه این جنایت بشورانند. روضه‌ی ویژه خودشان را سر دهند، آخر این هواپیما با بقیه فرق داشت، مسافرانش گل‌های سرسبد وطن ما بودند، و از چند کشور حمایت می‌شد، به ویژه از کشور کانادا که جوان و مردمی و حق‌طلب است. از این یکی بهتر و بیشتر می‌توانستند تبلیغ کنند و پول در بیاورند؛ هم به اندازه‌ی کافی کودک داشت، هم قشر تحصیلکرده، و هم تاثیرگذارترین شهادت سازی شکل می‌گرفت. تمام مسافران پرپرشده عنوان شهید می‌گرفتند، و افکار عمومی مردم دنیا به مظلومیت آنها شهادت می‌داد.
با اطمینان انتخاب کردند و زدند. می‌دانستند که آمریکا جواب موشک‌هایشان را می‌دهد، اما چنین نشد. آمریکا پاسخی به موشک‌باران آنها نداد، و آنها سنگ روی یخ شدند. برای همین است که جعبه سیاه هواپیما را خورده‌اند و باز دروغ می‌گویند. این جعبه سیاه توی حلقوم‌شان گیر خواهد کرد، مطمئن باش.
خیال می‌کنند که مردم دنیا دست‌شان را نخوانده‌اند، خیال می‌کنند امروز آخرین روز دنیاست. می‌دانی غنیمت عزیزم؟ اینها هر روز خیال می‌کنند آخرین روز دنیاست. به همین خاطر است که هر روز از دروغ و کشتار و دزدی باکی ندارند.
بلایی که تجاوزگران در هزار و چهارصد سال سر مردم ایران آوردند، اینها یکجا به نمایش گذاشته‌اند. زندگی ما در طول این چهل سال یک صحنه از این نمایش بود.
خواهرت می‌گوید: «تو شاخه زیتون و نخلی. در سینه‌ات شمیم دل‌انگیز درختان جنگل است. تو به بلوط‌های زاگرس عشق می‌ورزیدی. دختری به رنگ آتش، دختری به شکل باد، دختری ریزه میزه اما بلند همت با چشم‌های شاد که زندگی را آسان گرفته بودی، آیینه‌ای برابر دوران. دختری که از کلامت و لباست نخل بلند لهجه قشقایی در جهان جان گرفته بود. از نامردمی نفرت داشتی و در برابر مهربانی زانو می‌زدی. تو عاشق زیبایی و آزادی و آرامش بودی؛ آرامش نه فقط برای انسان‌ها که برای تمام جانداران زمین…»

می‌دانم تو بچه‌ها را دوست داری. همه‌ی بچه‌ها دوست‌داشتنی و عزیزند. اما غنیمت! آنجا که تو هستی یک دختر کوچولو هم هست که عزیز دل من است. پدرش هنوز چشم‌به‌راه اوست، چون می‌گوید: «من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.»

نویسنده: عباس معروفی

دکمه بازگشت به بالا