منصور اثناعشری اصفهانی
منصور، رودخانهای که خشک شد
هنوز لباس سفید عروسیام را به رختآویز نزده بودم که رنگ سیاه از لای تور سفیدش شُره زد و یکباره چراغ زندگیام خاموش شد.
من هانیه همسر منصور هستم. سیزده روز بعد از ازدواجمان، منصور نه به خواست خودش که به دست همانهایی که فکر میکرد شاید روزی در کنارشان بجنگد و همیشه میگفت اگر ایران جنگ شود به وطنم برمیگردم، کشته شد و رزهای دسته گل عروسیمان که قرار بود بعد از خشک شدن سالها به دیوار خانه مشترکمان به یادگار آویز شوند، پر پر شد.
عشق ما نه سیزده روز که به دوازده سال پیش برمیگشت. شروع زندگی من و منصور عاشقانه بود. او سرشار از مهربانی بود. ما دوازده سال عاشق بودیم و توانستیم نزدیک به سه سالش را کنار هم زندگی کنیم و در این مدت من در رفت و آمد به ایران بودم.
منصور در تیرماه سال ۱۳۶۹ در اصفهان به دنیا آمد. نزدیک به زاینده رود. آن سالها هنوز زاینده رود زنده بود. هنوز منصورهای آن شهر زنده بودند. رودخانه به مردم امید و آرزو میداد. رودخانه به منصور شوق بودن میداد. قرار بود شهر را بسازند اما نگذاشتند. منصورها از آن شهر زیبا رفتند. آنها عاقبت زاینده رود را هم مثل جوانانش به کشتن دادند.
منصور تنها فرزند خانوادهاش نبود. او یک برادر هم داشت. او بینهایت مهربان، نجیب، مسئولیتپذیر، مدیر و مدبر بود. مادرش میگوید که او از کودکی پسری سر وقت بوده است؛ هرچند مرگش سر وقت نبود. صبحها زودتر از نگهبان مدرسه پشت در ایستاده بود طوری که یک بار نگهبان به او گفته کلید مدرسه را دست تو میدهم تا از فردا در اینجا را باز کنی. ای کاش کلید شکسته بود تا درِ هیچ دنیایی را باز نمیکرد. این چه سرنوشتی بود؟
منصور عضو بنیاد ملی نخبگان ایران بود و دوران سربازیاش را در وزارت دفاع سپری کرد. از طرف بنیاد حتی پیشنهاد کار به او دادند اما قبول نکرد. علاقه اصلی او تحصیل بود. همیشه اول بود و با رتبه یک در مقطع کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شد. او مقاطع ارشد و دکتری را بهصورت معدلی سپری کرد و برای دکتری برای چند کشور از جمله کانادا اقدام کرد و در رشته مدیریت ساخت ادامه تحصیل داد. منصور دانشجوی موفقی بود و فقط کمتر از یک سال به اتمام درسش در مقطع دکتری در «دانشگاه واترلو» مانده بود.
در واترلو استادش پروفسور کارل هاس ایمیلی برای من در مورد منصور نوشته است:
«هانیه عزیزم
مدتی طول کشید که برای شما بنویسم، زیرا احساسات و افکار ما در هفته گذشته دچار آشفتگی شده است. نمیتوانم تصورکنم شما و خانوادهتان چه احساسی دارید. تقریبا غیرقابل تحمل است. فوت او به شدت بر من، دوستان و همکارانش تاثیر گذاشته است. میخواهم به شما بگویم که منصور چه تاثیری بر من و این بخش گذاشت.
من این افکار را با هیچ کس دیگری به اشتراک نگذاشتهام. ما خوش شانس بودهایم که بسیاری از افراد جوان، با استعداد و پرانرژی از سراسر جهان به منظور مشارکت در جوامع و کشور بزرگ خود اینجا ادامه تحصیل میدهند. دانشگاه و دانشکدههای ما با ورود برخی از بهترین و روشنترین افراد از ایران، برکت پیدا کرده است، که میآیند و برای خود و خانوادههایشان به دنبال فرصت و تحقق هستند. منصور یکی از همین افراد بود. این افتخار برای من بوده است که طی این سالها با منصور و سایر دانشجویان ایرانی همکاری داشتهام. رفتن یک جوان به مکانی با فرهنگ متفاوت و زبانهای مختلف ملی و طی کردن مراحل قانونی و اداری در ابتدای مهاجرت بسیار مبهم و گیجکننده و کلا یک چالش بزرگ است. به یاد دارم ورود منصور و واکنش او را در برابر چنین شوک فرهنگی. اما نگرش مثبت او هرگز بینتیجه نماند. او هرگز به یک جلسه دیر هم نرسید. او برای آشنایی با هموطنان خود و پیوستن به آنها در تیمهای ورزشی و فعالیتهای اجتماعی تلاش کرد. او برای مطالعات و تحقیقات خود بسیار زحمت کشید. وی در چندین پروژه مشترک با دانشجویان و اساتید دیگر همکاری داشت. لبخند روی لبش ترک نمیشد. تحقیقات وی در مورد برنامهریزی بهتر برای استفاده مجدد از ساختمانها هدفش بود تا شاید روزی دست از فروریختن ساختمانها برداریم و کوههای زباله را از بین ببریم. شاید ما به یک اقتصاد واقعا دایرهای در محیط ساخته شده دست پیدا کنیم، که به جهانی پاکتر و کم مصرفتر کمک کند. هدف منصور رسیدن به این رویا بود.»
این روزها که منصور نیست کار من ورق زدن خاطرات شده است. یادم میآید تابستان گذشته که به ایران آمد با هم به سفری خانوادگی رفتیم. نکته جالب این بود که در سفر همیشه لپتاپی برای کارهایش جلوی منصور باز بود. حتی در همین سفر اخیر من به شوخی گفتم، منصور، روز عروسی تو برو تو دفتر مدیریت بشین و درس بخوان فقط موقع رقص دونفره بیا انجام وظیفه کن و باز برو… فقط خندید.
منصور پر از هدف بود، پر از امید. برای ثانیه به ثانیه زندگیاش برنامه داشت. من برای داشتنش و برای وجودش به خود میبالیدم. آخرین پیام منصور به من خوشحالی از سپری شدن جشن عروسی بود و امید دوباره به دیدن همدیگر، که دیدار به قیامت افتاد.
منصور رفت. برای همیشه. منصور خشک شد شبیه رودی که در شهر زادگاهش اصفهان خشک شد و فقط ردی از آن به یادگار مانده است.
نویسنده: شراره شریعتزاده