مریم ملک

مریم، داستان آن درخت مقدس

۲۶ دی ماه ۱۳۹۸، در یکی از سردترین زمستانهایی که زمین به یاد می‌آورد، مریم را به خاک سپردند. در بوستان زرگنده، در باغ امامزاده اسماعیل. خیلی نزدیک به جایی که زمانی درخت مقدس زرگنده بوده است. درخت داغداغان چند صد ساله که کسی نفهمید چرا و چگونه قطع شد. همانطور که کسی نفهمید چرا و چگونه دو موشک از میان دست‌های مریم گذشت و برای همیشه آن دو دست جوان را برید. حالا نام مریم چون نام آن درخت مقدس، یادآر داغی است که بر دلها نشسته. درختی که در زادگاهش کرمانشاه از چوبش، گردن آویز برای کودکان می‌سازند تا از چشم‌ بد در امان باشند. حالا از کنار آرامگاه مریم نیز درختی یا درختانی خواهند رویید که می توان از شاخه‌هایش، گردن‌آویزهایی ساخت و به گردن کودکان آویخت تا هرگز فراموش نکنند بر مریم چه گذشته است و چگونه با دو موشک گل تازه شکفته مریم پرپر شد.

مریم در یک غروب سرد زمستانی، در بیستم بهمن ماه ۱۳۵۸ در بیمارستان آبان کرمانشاه به دنیا آمد. پدربزرگش قرآن را گشود. سوره مریم آمد. نامش را مریم گذاشتند. جثه کوچکی داشت اما از همان روزهای نخست تولدش نشان داد که توانایی و آگاهی دو آرمان زندگی اوست. خیلی زودتر از کودکان هم‌سن خود، نشستن، ایستادن، دویدن و حرف زدن آموخت. به عروسک‌ها علاقه‌ای نداشت و بهترین رفیقش کتاب بود. مریم آرمانی داشت. آرمانی که از او انسانی ساخت، عاشق طبیعت، حیوانات، مردم ناتوان، کودکان دچار معلولیت، بچه‌های بی‌سرپرست و شکست‌خوردگان. او برابری‌خواه بود و از تبعیض میان زن و مرد رنج می‌برد.

مریم عاشق تحصیل و آموختن بود. دیپلم را در مهرشهر کرج گرفت و بعد از نقل مکان خانواده به تهران، در دانشگاه آزاد تهران زبان انگلیسی خواند. او در سال ۱۳۸۶، در مقطع کارشناسی ارشد، در رشته ام‌بی‌ای وارد دانشگاه صنعتی شریف شد. در سال ۱۳۹۸ از دانشگاه سنت‌ مری کانادا در شهر هلفیکس، پذیرش گرفت تا در رشته فایننس، دومین فوق‌لیسانسش بگیرد. اتفاقی که هرگز نیفتاد. مریم می‌توانست در بالاترین مرتبه علمی بایستد و بر زندگی خود و مردمان دیگر بیشتر نور بتاباند. می توانست با دانستن سه زبان انگلیسی، فرانسه و آلمانی، همچنان مترجم دردهای مردمان رنجور در جهان باشد. او می توانست همچنان دانش بیاموزد. دوستی‌های پایدار بیشتری داشته باشد. بیشتر به فعالیت‌های خیرخواهانه بپردازد. بیشتر از موسیقی استاد شجریان لذت ببرد. بیشتر عشق بورزد. بیشتر شادی کند و بیشتر زندگی کند.

مریم دختری از اقوام کرد. از ستارگان آسمان مردمانش. مردمانی که به آنها می‌بالید. مریم دوست داشت به یک نام اصیل کردی صدایش زنند. او نام ژیوار را برای خود برگزید. ژیوار یعنی وطن. یعنی سرزمین زندگی و او عاشق زندگی بود.

مریم می توانست خوشبخت‌تر باشد اگر موشک‌ها در خاک سرزمین خودش به او مهلت داده بودند تا آخرین آرزویش را برآورده کند. آنکه مادر و پدرش را به کانادا ببرد؛ پیش خودش. تا دوباره طعم خوش کنار مادر بودن را حس کند. حس داشتن شانه‌های پدر در زندگی جدیدش در کانادا. مریم به دنبال زندگی بهتر بود و این زندگی بهتر را برای خانواده‌اش هم می‌خواست. او برای گذراندن دو هفته تعطیلات بین دو ترمش به ایران سفر کرده بود. اما نمی‌دانست که این آخرین دیدار او از سرزمینی است که به سوگ او خواهد نشست. به سوگ زن جوانی که هنگام مرگ تنها چهل داشت. مرگی که برایش رقم زده شد، در ناعادلانه ترین شکلی که بشود متصور شد. در هواپیمایی که میزبان ده‌ها زوج جوان، کودکان خردسال، نوزاد، عروسان و دامادها، مادران و پدران و فرزندان عزیزی بود که بی‌گناه و معصوم قربانی جنایتی شده‌اند که کسی پاسخگویش نیست. ۱۷۶ انسان بی‌پناه در آسمان تهران، بی‌خبر از سرنوشت غم‌انگیز خویش، خاکستر شدند. مریم یکی از آنها بود حالا داستان او، داستان یکی از آن انسانهایی است که قربانی سیستمی شدند، که از آن گریخته بودند. او امیدوار بود. مثل همه آن ۱۷۶ نفر. امید به آینده‌ای که جان انسان‌ها در آن ارزشمند باشد.

زمانی که مریم را به خاک سپردند، مادرش قرآن را باز کرد. باز سوره مریم آمد. مادرش صورت همیشه خندان دختر کوچکی را به یاد آورد که لباس عروسی تنش کرده، تور بر سرگذاشته و به دوربین می‌خندد. پدرش دختر جوانی را به یاد می‌آورد، ظریف و قلمی، با موهای لخت و ابریشمی و در باد رها شده، پشت به دریای آرام و رو به دوربین، با لبخندی که برایش زیباترین در جهان است. با شال قرمز بلندی بر گردن و دست‌هایی که معجزه می‌کنند. خواهرش سارا، زنی را به یاد می‌آورد شاد، پرامید و خوشبخت که می‌خواست دنیا را جای بهتری برای زندگی کردن کند. از همان لحظه بدرود، تنها دلتنگی مانده است و یک سئوال: چرا؟

مریم ملک، داستان تو را مثل آن درخت مقدس داغداغان که با تبر بریده شد، کودکان در کتاب‌ها خواهند خواند. باد داستان تو را شهر به شهر خواهد برد. دادخواهان داستان تو را جاودانه خواهند کرد و هر جای جهان که گل مریمی بروید، داستان تو باز یادآوری خواهد شد.

نویسنده: بیتا ملکوتی

دکمه بازگشت به بالا