مسعود شاطرپور خیابان
ذهن روشنی که در آتش سوخت
چیز زیادی از تو ندارم مسعود. چند قطعه فیلم از آخرین باری که با دوستانت شام خوردی، درست شبِ پیش از پروازت و نمک میریزی و از خوشی، چشمهات برق میزنند، توی فیلم میگویی «من رفتنم با خودمه، برگشتنم با خدا. رفتم آقا… من رفتم و دیگه برنمیگردم.»
این فعل رفتن را جوری که هجی میکنی، آنطور که در جملهها صرف میکنی، میفهمم دردی عمیق پشتش پنهان میکنی. همان زخمی که با خندههات و سربهسر گذاشتنت با زمین و زمان امیدوار بودی از یادت برود. که نباشد… که انگار نبوده هیچوقت. اسمت را گوگل میکنم. جز در دروغهای بزرگِ روزهای نخست زیر عناوین سقوط پرواز اوکراینی به علت نفص فنی، که لیست مسافرها را برای چشمهای بهتزدهی خانوادهها ردیف کردهاند، چند ارجاع به مقالاتت و اختراع دستگاه اتوسکوپ هوشمند، چیز زیادی پیدا نمیکنم. چه غریب واژهی رفتن را صرف میکنی. دارم سعی می کنم از لابلای این خطوط و اطلاعات تکه پاره تصویرت کنم… اما تو اصرار داری هنوز، با عجله فعل رفتن را صرف کنی.
متولد تهران و از خانوادهای هفت نفره بودی و دو خواهر و دو برادر داشتی، فرزند جمشید و رخشنده. نوشتهاند آبانی بودی. پنجم آبان. پنجم آبان ۱۳۶۷. به خاطر بیماری تنفسی مادر و شغل پدر در رشت ساکن شدید. در تمام مفاطع تحصیل به خصوص در سالهای آخر دبیرستان با بالاترین معدلها راه باز می کردی رو به آیندهای که انتظارت را میکشید که درست چند ماه مانده به کنکور، مادر را که تمام زندگیاش را خرج رساندن تو و خانواده به این نقاط حساس زندگی بود تا موفقیتتان را ببیند از دست دادی. در حالی که شاگرد اول شهر رشت بودی، حالا با این درد بزرگ باید هم سنگ صبور پدر میشدی و هم ذرهای از رویاهات عقب نمینشستی. سر آخر هم از دانشگاه شهید بهشتی در رشتهی علوم آزمایشگاهی قبول شدی. در همان زمان تحصیل در مقطع لیسانس بود که موفق شدی دستگاه اتوسکوپ هوشمند اختراع کنی و آن را ثبت ملی کنی. چندین مقاله معتبر بینالمللی منتشر کردی و درد نبودن مادر را به توانی برای موفقیت و افتخار او تبدیل کردی.
هر کجا را که نگاه میکنم مسعود، همه حرف از شادی و سرزندگی و امید تو میزنند. می گویند معتقد بودهای وقتی آرزویی داری یعنی آن هدف، جایی نشسته منتظر رسیدن تو بهش. حالا که مادر نماند که این روزهای بالیدن و شکل گرفتنت را ببیند اما، بعد از تلاش برای رسیدن به آرزوهات، شادی پدر شده بود تمام هموغمت. دو سال بیوقفه هر روز در کتابخانه ملی درس خواندی تا موفق شوی برای ادامه تحصیل پذیرش بگیری. همه در کتابخانهی ملی آن سالها از کارمندها و مراجعها قیافهی مصمم تو را به خاطر دارند که از صبح میآمدی مینشستی گوشهای به درس خواندن. یک عشق پر ماجرا هم داشتی که همهجا در برنامههایت برای آنور آبها جایی برای او کنار خودت در نظر گرفته بودی. برایت ناهار درست میکرد و میآورد کتابخانه، جایی دنج گوشهی محوطهی جلوی کتابخانه مینشستید و ناهار میخوردید و میخندیدید، تا برگردی سر درس و مطالعهات. آدم مگر از زندگی چه میخواهد. از دار دنیا یک دل پر از عشق و شور داشتی و آنهمه استعداد و هوش. پدر را داشتی و خانواده. در تمام آن دوسال صبخ تا شام فقط به این تصویر فکر میکردی که در دانشگاهی در تراز جهانی درس میخوانی و پژوهش میکنی، گوشهای آرام داری که با یار و همراه زندگیات، خانهی همهی آرزوهایت شده و پدر را هم میآوری پیش خودت. آنقدر غربت احساس کرده بودی در خاک خودت، که همین چند تکه تعلق را برداری و بروی، فرقی نمیکند کجای دنیا ایستاده باشی. به دوستت گفته بودی: «از مرگ….
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود.
هراس من –باري – همه مردن در سرزميني ست…
كه مزد گوركن
از بهاي آزادي آدمي افزون باشد.»
امتحانات را داده بودی و درخواستها و فرمها را پر کرده بودی. درست در روزهایی که منتظر بودی با پذیرش در دانشگاههای معتبر کانادا لبخند به لبهای پدر بیاوری، پدری که تنها آرزویش سعادتمندی و موفقیت تو بود، تن بیجانش را بر اثر بیماری قلبی در آغوشت یافتی. شهریور ۱۳۹۸ و فوت پدر همهی داشتههای زندگیات را به دانش و تخصصت، دو چمدان و یک عشق سوزان در قلبت محدود کرد. داغ از دست دادن پدر تابوتوان را از تو گرفت و با هیچ خبری شادمان نشدی تا روزی که خبر پذیرشت در دانشگاه یورک کانادا دریافت کنی.
جای خالی از دست دادهها را نه که بنشینی با رنجوری و شکایت از زمین و زمان، با آرزوهایی تازه پر میکردی. تصمیم داشتی دندانپزشکی بخوانی در کانادا، گفته بودی به یار زندگیات که اگر لازم باشه و انقدر طول بکشه که سنم بره بالا و مجبور بشم با بچههامون برم دانشگاه، این کارو میکنم. وقتی خبر دریافت پذیرش را شنیدی سجده شکر بهجای آوردی. همه چیز روی برنامه بود. ساعتها روی گوگل محل دانشگاه و خیابانهای اطراف و فروشگاههای نزدیک خانهای که قرار بود اجاره کنی را به خاطر سپرده بودی. درست فردای روزی که میرسیدی قرار بود بروی تور آشنایی با کلاسها و اماکت تفریحی دانشگاه. فکر کردن به همهی این ها و اینکه اینها را قرار است با عزیزترینهایت قسمت کنی و در کنارت داشته باشیشان، چه نفطهی مناسبی بود برای پایان جوانی دشواری که پشت سر گذاشته بودی. ثانیه شماری میکردی که برسی به آنلحظه که دیگر نگویی خواهم رفت. که فعل رفتن را جوری دیگر صرف کنی. که بگویی دارم میروم. که بگویی دارم قدم میگذارم به دنیای شاد رویاهایم.
وقتی در هواپیمایی که داراییهای اندکت و روح و امید بینهایتت را با خودش حمل میکرد نشسته بودی، سپاه پاسداران هنوز از عمق استراتژیکش برای جهان خط و نشان میکشید. تو فکرش را هم نمیکردی دوتا چمدانت، تخصصت و آن عشق بزرگ در قلبت، نهایتِ بردِ موشکهایشان بود. شناسایی باقیماندههای تن نازنینت، طول کشید مسعود. جوری به رفتن فکر می کردی که تو بگو انگار نمیخواستی چیزی ازت باقی بماند. اینطور شد که در تحویل پارههای آن ۱۷۶ مسافر هم یکی از آخرینها بودی. چه فرق میکند؟ هنوز آن قطعه شعری که برای یار و همراهت خواندی را، معتبرترین نشانه از تو میشناسم. جسدت را در کنار پدر و مادرت در رشت دفن کردیم. ولی یادت را تا همیشه چون پرچمی افراخته از آرزوهای سوختهی این سرزمین در اهتزاز نگه خواهیم داشت.
نویسنده: امیرحسین یزدانبد
فایل صوتی موجود نیست