میترا احمدی

قرار بود صبح پنجشنبه ، نهم ژانويه در مدرسه حاضر شود ، از بين پسرها و دخترها بگذرد .

به تك تك شان لبخند بزند، به يكي بگويد

سرد شده ، نه ؟

به دختر نوجواني كه نزديكش مي آيد بگويد

چطوري ؟چه پوتين هاي قشنگي پوشيدي

از راهروهاي مدرسه بگذرد و خودش را به اتاقش برساند ،

در را باز كند ، تعدادي نامه را بر ميزش ببيند كه بايد با حوصله آنها را باز كند و بخواند

پيش از اين با ميترا صحبت شده بود كه مديريت مدرسه را به عهده بگيرد ، در موردش مدت ها فكر كرده بود ، به راه درازي كه پيموده است ،

حتي در زمان اقامتش در ايران هم فكر كرده بود و آماده شده بود تا مسئوليت را بپذيرد .

ميترا در دوم دي ماه 1352 در يكي از محله هاي اصيل همدان به نام ذوالرياستين به دنيا آمد ، مادرش زاده ي تهران و پدرش اهل همدان بود

در همان جا به مدرسه رفت و بعدها با پذيرفته شدن در دانشگاه علامه ي طباطبائي تهران در رشته ي ادبيات فارسي ليسانس گرفت .

در 25 سالگي ازدواج كرد اما نمي خواست محصور در خانه بماند ، مي خواست بيشتر بياموزد ، پس هفتگي به دانشگاه اراك رفت و آمد كرد و موفق به اخذ مدرك فوق ليسانس در رشته ي زبان شناسي شد .

سفر هاي هر هفته به اراك ، كه چند سال طول كشيد او را خسته نكرد . اتوبوس هاي بين شهري ، سوهان فروشي هاي قم ، سه راهيِ سلفچگان ….

در سال 1380 , در همدان دختري بدنيا آورد به نام هوناميك .

هوناميك معناي نيكنامي مي دهد .

درست همان چيزي كه از ميترا و ياد و خاطره اش باقي مانده است .

ما بايد بريم ، اينجا دشمن زن ها هستن ، اينجا دشمن دخترا هستن ، ما زير چكمه هاي يه ديكتاتور زندگي مي كنيم “”

همسرش موافق نبود ، اما ميترا مي خواست برود .

هوناميك ، شش ماهه نشده بود كه در فرودگاه آمستردام از هواپيما پياده شدند .

مي دانست از امروز مادر و پدر اين دخترك كوچك تنها خود اوست . مدت هاي زيادي طول كشيد تا بتواند خود را به سوئد برساند .

اداره ي مهاجرت ، مصاحبه ها ، پر كردن فرم ها ،

ته كيفت را بگرد ببين بليت برگشت اتوبوس به خانه را پيدا مي كني يا نه !

زنگ بزن ببين دختر كه پيش دوستي مانده است از خواب بيدار شده است يا نه !

جنگيد تا خودش را ثابت كند ؛ بلند پروازي هاي دنياي نوجواني در استكهلم هم ادامه پيدا كرد . جنگيدن براي آن چه مي خواهي و حال جنگيدن براي فرزند هم اضافه شده بود .

ميترا موفق شد بعنوان معلم در مدرسه اي استخدام شود ، معلم دبيرستان ديداكتوس بود و بهداشت و مراقبت درس مي داد .

مي گفت : چيزهايي كه من به بچه ها درس مي دم تو ايران تابوست .

بچه ها بايد دنيا را كشف كنند ، نژاد و رنگ و گذشته شون مهم نيست …..

خواهرش درباره ي او مي نويسد : وقتي ميترا رو از دست داديم ، نه تنها ما كه همه دوستانش و حتي كساني كه از دور مي شناختنش ؛ عميقأ ابراز ناراحتي مي كردند و جز خوبي و مهرباني ازش چيزي نمي گفتند “”

اين در حالي بود كه وقتي او را از دست دادند با سيل نامه هاي بچه ها مواجه شدند ، وقتي او را از دست دادند تازه فهميدند ميترا از همان سالهاي اول مهاجرت به كودكان كشورهاي دور دست كمك مالي مي كرده

وقتي او را از دست دادند فهميدند عكس مادرش ، برادرش را ، خواهرش و دخترش را هميشه در كشوي ميزش نگه مي داشت .

هوناميك تنها ثمره ي زندگي ميترا در ميان تمام فراز و نشيب هاي زندگي ؛ در آستانه هجده سالگي بود و ميترا دلگرم و اميدوار به آينده

“”ديگه داره از آب و گل در مي ياد . امسال اگه بره دانشگاه منم شايد يه نفسي بكشم . بهش اميد دارم ، برا ش آرزو دارم “”

ميترادر ميان جشن هاي آريايي علاقه ي زيادي به نوروز و شب يلدا داشت ؛ بخصوص شب يلدا شبي ميترايي ، شب تولد مهر

همه ي دوستان و خانواده اش مي دانستند كه او در هر كجاي دنيا كه باشد براي چنين شبي خودش را به خانواده اش مي رساند تا در كنار مادرش ، كه بي نهايت برايش عزيز بود باشد

به همين جهت طبق عادت هر ساله ؛ ميترا در دسامبر و ژانويه براي ديدار با مادر و خانواده اش به ايران رفته بود ، قرار بود پنجشنبه ، نهم ژانويه در اتاقش بنشيند ، نامه ها را بخواند و به گذشته اي فكر كند كه پشت سر گذاشته است . آدمها، كشورها ، بچه ها . و دخترش !

با همين خيالات او سوار هواپيما شد و در همين خيالات بود كه جنايتكاراني

بر روي زمين ، فرمان شليك به هواپيماي مسافربري را صادر كردند .

ياد ميترا هميشه با ماست

نویسنده: شهین احمدی (خواهر)

دکمه بازگشت به بالا