محمد معینی
اختلاف سنیمان کم بود و همیشه همبازی بودیم. بیشترین و بهترین لحظات زندگی ما با هم گذشت. با هم به نوبت دوچرخه سواری میکردیم، با هم شطرنج بازی میکردیم و توی سرو کله هم میزدیم که چه کسی مهرههایش سفید باشد چه کسی سیاه. با هم آلبوم تمبر داشتیم، آلبومی که هنوز هم دارمش. عاشق نوار قصه تیز چنگال ماهیچه دوست بودیم و آنقدر آن را با هم گوش کرده بودیم که همیشه از حفظ میخواندیمش. حتی در بزرگسالی و زمانی که محمد برای کار به کانادا رفته بود، برایش وویس میفرستادیم و قسمتهایی از آن نوار قصه را میخواندیم. ” حالا ما موندیم و غم مونده و مشتی آرزو … گربههه مونده و ما موندیم و پنجههای او“.
وجود محمد باعث شادی هر جمعی بود. بهترین خاطراتمان از سفر و مهمانی، وقتی بود که محمد هم در آن حضور داشت. روزهای سفر خانوادگیمان به کانادا یا مهمانیهایی که او در آن تنبک می نواخت و ما همه با هم میخواندیم، شادترین روزهای زندگی ما بود. روزهایی که نمیدانستیم به این زودی تمام میشوند. فکر میکردیم هنوز وقت هست. فکر می کردیم حالا حالاها با هم مسافرت میرویم با هم چکرز بازی میکنیم، جرزنی میکنیم و خندههایمان همچنان خانه را پر میکنند. فکر میکردیم هنوز فرصت زندگی کردن کنار هم را داریم.
زندگی پرشور و کوتاه محمد معینی در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۶۳ برابر ۱۰ اپریل ۱۹۸۴ با زایمان سخت مادرش آغاز شد. او از همان کودکی بسیار فعال بود. ژیمناستیک و شنا کار میکرد. وقتی بزرگتر شد ورزش تنیس را انتخاب کرد، که در آن مهارت بسیاری داشت. او در نوجوانی بدون کلاس و آموزش، به زیبایی پیانو مینواخت و بعد که بزرگتر شد تنبک ساز حرفهای او شده بود. محمد استعداد بینظیری در نقاشی و طراحی داشت. در مدرسه رشته طراحی صنعتی را انتخاب کرد و در المپیاد فنی در سال دوم دبیرستان به مقام دوم کشور رسید. در دانشگاه در رشته مهندسی مکانیک طراحی جامدات مشغول به تحصیل و همزمان در کارخانه طراحی چراغ خودرو مشغول به کار شد. او جوانترین طراح کارخانه بود و چند سال بعد سرپرست بخش تحقیق و توسعه کارخانه شد. او که همیشه در فکر پیشرفت بود، در سال ۲۰۱۵ به کانادا مهاجرت کرد و ابتدا در شهر مونترال و بعد در شربروک ساکن شد. پس از مدت کوتاهی در کارخانه بمباردیه شهر ولکور، مشغول به کار شد. به گفته همکارانش او بهترین و دقیقترین طراح بود. دوستان محمد پس از این حادثه در مصاحبهای که تلویزیون کانادا با آنها انجام داد گفتند محمد از درون میدرخشید. مدیر بخش طراحی که محمد را مومو صدا میزد گفته است «هیچگاه او را بدون لبخند ندیدم و او برای هر لحظهی زندگیاش قدردان بود. محمد ناب و خالص بود و ما خیلی خوششانس بودیم که بخشی از زندگیمان را با او گذراندیم.» ایشان در مراسمی که در کارخانه برای محمد برگزار کردند گفت «ستارهها برای او صف کشیده بودند. اگر من مجبور بودم یک طراح را در کارخانه انتخاب کنم آن شخص کسی نبود جز مومو. او یک پکیج کامل بود، باهوش، آنتایم، قابل اعتماد، طراح برجسته، فداکار و همیشه خوش اخلاق. همیشه میتوانستید روی او حساب کنید.»
در آخرین مهمانی خداحافظی، همگی او را با هزاران آرزوی خوب بدرقه کردیم و روز ۱۸ دی سختترین کار پا گذاشتن به خانهای بود که او تنها چند ساعت قبل با هزار امید و آرزو ترکش کرده بود. محمد چشمها و قلب کودکانهاش را حفظ کرده بود و همۀ لحظات را زندگی میکرد، درست انگار اولین یا آخرین بار باشد. لبخند ملایم و شخصیت گیرایش تا همیشه در خاطر همه میماند. او برای رسیدن به آرزوهایش راه درازی را پیموده بود و شایستگی لذت بردن از زندگی را داشت. او میتوانست هر روز بیشتر از قبل بدرخشد و باز هم رویاهایش را دنبال کند، اما جنایتکاران نگذاشتند و رویاهای او درآسمان شب گم شدند.
فایل صوتی موجود نیست