محمدامین جبلی

محمد امین شیفته‌ ابرها

کلیک…

بهار است. آسمان آبی تورنتو از پشت پنجره اتاق خواب پیداست. تکه ای ابر پنبه ای گوشه راست تصویر نشسته است.

ابر سفید به فرشته ای می ماند که دست هايش را باز کرده و آسمان را در آغوش گرفته است.

کلیک…

تابستان است. آسمان غبارآلود از فراز توچال، تهران را سخت بغل کرده است. پایین خاکستری و فراز آن آبی فیروزه‌ای است.

در وسط تصویر بادبادكی بازيگوش از خاکستری می‌گذرد و می‌رود تا خود را به آسمان آبی برساند.

کلیک…

پاييز است. غروب آفتاب پاریس در كنار رود سن. آسمان این بار صورتی است که به بنفش می‌زند. خطی از پرنده های مهاجر در انتهای تصویر دیده می‌شود که رو به سرزمین‌های گرم می‌روند.

می گفتم: «امین جان چقدر از آسمان عکس می‌گیری! تمام اینستاگرامت پر از عکس آسمان شده. یک کمی هم از زمین و طبیعت عکس بگیر.»

می خندیدی و می‌گفتی: «دایی جان، من عاشق آسمانم. از تماشای آسمان و ابرها سیر نمی‌شم. اگر از صبح تا شب به آسمان چشم بدوزم خسته نمی‌شم.»

هر کجای دنیا که سفر می‌کردی عکس‌هایی از آسمانش برای همه سوغات می‌آوردی و در اینستاگرامت می‌گذاشتی. در سفر هم که نبودی سر کار بین ویزیت بیمارها، اگر فرصتی پیدا می‌کردی، بهترین استراحت برای تو این بود که یک لیوان چای داغ برای خودت بریزی، به حیاط بیمارستان بروی و چشم به آسمان بدوزی.

–«دایی جان تصمیم گرفتم به کانادا بیام. می‌خوام تخصصم را در کانادا بگیرم. بعد، اگر خدا بخواد عضو سازمان پزشکان بدون مرز می‌شم و به تمام مردم محروم دنیا فارغ از رنگ و مذهب و نژاد و ملیت خدمت می‌کنم. این طوری هم به کار مورد علاقه‌ام ادامه می‌دم و هم بيشتر دنيا را می‌بینم.«

– امین جان به هر کجا که روی، آسمان همین رنگ است.

چشم‌هایت مرطوب می‌شد و می‌گفتی: «نه دایی جان، بخدا آسمان همه جا یک رنگ نیست. حتی توی یک جای ثابت، ساعت به ساعت رنگ آسمان و طرح ابرها عوض می‌شه. انگار آسمان مدام با ما حرف می‌زنه اما ما صداشو نمی‌شنویم.»

از ابتدای تحصیل شاگرد اول بودی. چه زمانی که با پدر و مادرت در کلاس سوم دبستان به کانادا آمدی و ظرف دو ماه چنان به زبان انگلیسی مسلط شدی که بدون نیاز به گذراندن دوره زبان با همکلاسی‌های کانادایی سر یک کلاس نشستی، آن سال و حتی كلاس چهارم از شاگردان ممتازکلاس شدی، چه سال بعد که به ایران برگشتی و در مجتمع تطبیقی و بين الملل درس خواندی و نهایتا در ۱۷ سالگی دیپلم گرفتی، و چه زمانی که کنکور دادی و بی‌توقف وارد رشته پزشکی شدی.

تو در خانواده‌ای به دنیا آمدی که پدر جراح قلب بود و مادر وکیل پایه یک دادگستری. درس خواندن امری طبیعی و قابل پیش‌بینی بود. مادرت می‌گفت: «محمد امین جان، پدرت ایران درس خوانده و فوق تخصصش را همینجا گرفته و سال‌هاست در بیمارستان قلب دكتر شریعتی مریض‌هاش را عمل می‌کنه و خدا را شکر از كارش راضیه. تو چرا می خوای بری و غم غربت و سختی تنهايی و دوری از من و بابات و محمدایمان و آنیتا رو تحمل كنی؟»

سرت را پایین می انداختی و می گفتی: «مامان اگه شما بخواهید بمونم، حرفی ندارم و می‌مونم. اما اگر اجازه بدین و راضی باشین که برم، شاید بتونم خودم رو محک بزنم و در حوزه پزشکی نوآوری‌هایی بکنم که فراتر از یک شهر یا بیمارستان باشه. من معتقدم در روابط انسانی بین پزشک و بیمار بعد از مرخص شدن بیمار و خداحافظی‌اش از پزشک یک خلاء جدی وجود داره. برای همین می‌خوام در کنار آمادگی برای امتحان بورد پزشکان اونتاریو، یک فوق لیسانس در رشته تحقیقات چند منظوره در حوزه پزشکی بگیرم تا وارد تخصص که شدم بر روی مراقبت‌های پزشکی بعد از بهبود، و روابط انسانی در حوزه درمان تمرکز کنم.»

– «دست خدا به همراهت پسرم. تنها یادت باشه در زندگی هر زمان به اين نقطه رسيدی كه اين آنچه فكر می‌كردی و می‌خواستی نيست يا در کاری یا راهی اشتباه کردی، بی شرمساری برگرد و مسیرت را عوض کن.»

چرا تو هرگز در انتخاب‌هایت اشتباه نمی‌کردی؟ نه آن وقت که تصمیم گرفتی به جای گرفتن تخصص در ايران به طور استريت كه شرايطش را داشتی و به راحتی از پسش برمی‌آمدی به سربازی بروی و دو سال در بهداری ارتش طبابت کنی تا بتوانی پایان خدمتت را بگیری و کشور را ترک کنی، نه آن وقت که تصمیم گرفتی در کنار ثبت نام برای امتحان بورد پزشکان اونتاریو یک فوق لیسانس از دانشگاه تورنتو بگیری تا دو حوزه دانش پزشکی و علوم اجتماعی را با هم تلفیق کنی، و نه حتی آن وقت که تصمیم گرفتی برای تعطیلات کریسمس به ایران برگردی تا در کنار دیدار خانواده از دختری که دوستش داشتی و دوستت داشت، خواستگاری کنی تا تابستان پیش رو پیوندتان را جشن بگیرید.

مادربزرگ مادری‌ات که مادر خطابشان می‌کردی می گفتند : «محمد امین جان چرا غمگینی پسرم؟»

می‌‌گفتی: «چیزی نیست مادر! کمی نگران آینده هستم. از یک طرف هدفم این است که ایمان جان و آنیتاجان رو به کانادا پیش خودم ببرم تا همانجا تحصیل کنند و وارد دانشگاه بشن. از طرف دیگه می‌خوام ازدواج کنم. از یک طرف دارم برای امتحان رزیدنتی خودم را آماده می کنم و از طرف دیگه قصدم پیوستن به سازمان پزشکان بدون مرز و کار در جاهای سخت و شرایط بحرانی است.»

– «نگران نباش پسرم. من تمام عمر مثل شیر پشت تو بودم و هستم. از همان بدو تولدت که مامانت درگیر تحصیل بود و پدرت هم رزیدنت بود، من با تمام توان مراقب تو و در کنارت بودم. الان هم اگر لازم باشه خودم همراهت به کانادا میام و کنارت می‌مونم تا درس‌ات تمام بشه و کار رو شروع کنی. تو تازه یک سال و نیمه که رفتی. برای پسر درسخون و زحمت کشی مثل تو فقط چند سال اول سخته… همه چیز درست میشه… یادت میاد؟ بچه که بودی تا برات آواز می‌خوندم خوابت می‌برد و چون دوست داشتی بیدار بمونی و بازی کنی با چشم‌های نیم بسته التماس می‌کردی مادر نخونین! آهنگش چی بود؟ هر نیمه شب با یادت گل بر بستر می ریزم…

لبخندزنان میگفتی: مادر نخونین انگار الان هم داره خوابم میبره!»

چقدر کم می‌خوابیدی! شب‌ها تا ۲ یا ۳ صبح پای درس می‌نشستی تا برای امتحان رزیدنتی آماده شوی و صبح‌ها خودت را به کلاس درس دانشگاه می‌رساندی. در کنارش در بیمارستان هم کار می‌کردی تا بار مالی تحصیل و زندگی در کانادا را برای خانواده سبک‌تر کنی.

خاله شیوایت می‌گفت: «محمد امین جان، من خیلی نگران رژیم گیاهخواری تو هستم. برات خورش‌های مختلف پختم و بسته بندی کردم. سینه مرغ و گوشت خورشی هم در فریزر دارم. برای تو همه چیز را بدون گوشت پختم اما بیا و یک کم گوشت هم با خودت ببر.»

با لبخند می‌گفتی: «خاله جان، من که دائم واترلو به شما زحمت می‌دم. چند ماه اول که به کل پیش شما بودم. الان هم که رفتم تورنتو، باز هر یکی دو هفته یکبار که پیشتون میام، این همه خوراکی همراه من می‌کنین! من با یکی دو تا از دوستام تصميم گرفتيم گياهخواری كنيم تا با طبيعت بيشتردوست باشيم. دوستام هر بار که از واترلو برمی گردم کلی خوشحال می‌شن چون می‌دونن با یک عالمه غذای خوشمزه رژیمی از راه می‌رسم.»

– «نوش جان خودت و دوستان‌ات خاله جان! تو امانت خواهرم پیش ما هستی. انشاالله ایمان جان و آنیتا جان هم که بیان کانادا، برای هر سه تاتون غذاهایی كه دوست دارین می پزم.»

راستي چه چيزهايي را دوست داشتی؟

سفر را دوست داشت، طبيعت را دوست داشتی، شیفته آسمان بودی، سه تار را روان و دلنشین می‌نواختی، به موسیقی کلاسیک گوش می‌کردی، موسیقی اصیل ایرانی که دیگر جای خودش را داشت، زبان فرانسه را چنان روان صحبت می‌کردی که تعجب آور بود کسی با دو، سه سال زبان فرانسه خواندن بتواند اینطور به آن مسلط شود. اسکیت و اسكی را هم که از کودکی آموخته بودی و در هر دو سریع و چالاک بودی.

آه آخری را یادم رفت، عکاسی!

عکاسی را دوست داشتی به شرطی که سوژه‌اش آسمان باشد.

کلیک…

زمستان است. آسمان ظلمانی شهركی گمنام كه هيچ تماشايی ندارد!

ساعت شش و هجده دقیقه بامداد است، اما آسمان چنان سیاه است که حتی سوسوی ستاره‌ای دور هم تاریکی غلیظش را در هم نمی‌ریزد. در گوشه سمت چپ تصویر، هواپیمایی كوچک كه ديده نمی‌شود از خاکستری پایین تصویر که سیاه است، می‌گريزد و به سمت آبی فیروزه‌ای بالای تصویر که آن هم سیاه است اوج می‌گیرد. به پرنده‌ای سبکبال و مهاجر می‌ماند كه بی‌تاب رسيدن است اما تیر خورده است. پرنده‌ای مدهوش رسیدن به خانه که در مگسک یک شلیک گرفتار آمده است. دو برق تند يكی پس از ديگری تاريكی را می‌شكافد و چشم را می‌آزارد. در فاصله ميان دو برق، تصویر ابری بزرگ و آتشين در پهنای افق خونين آشکار می‌شود.۱۷۶ فرشته دست‌هایشان را گشوده و همه با هم آسمان را در آغوش گرفته‌اند.

نویسنده: شهرام ناهیدی (دایی)

دکمه بازگشت به بالا