پانیذ سلطانی

مادر که باشی باید همه دردهایت را سنجاق کنی توی دلت که نیایند بیرون و بنشینند توی چشمانت.

مادر که باشی حتی جای خالی فرزند را هم باید بقچه کنی بگذاری جایی پشت پلک هایت، وقتی که وقتش بود کسی نبود گره بقچه را بازکنی و های های اشک هایت را پهن کنی روی صورتت .

مادر که باشی از اولین لگد توی شکمت تا اولین صدای ضربان قلب تا اولین دندان نیش تا اولین نقاشی مدرسه اش را جمع می کنی توی صندوقچه دلت. کلیدش را هم قورت می دهی تا همه ی اولین هایش مال خودت باشد. خود خودت.

مثل من که هر روز خود خودم را می کشم اینجا، این کنج روی صندلی اتاقت، صندوقچه دلم را باز می کنم بعد انگار هزار زن، چادر سیاهشان را بر سر می کشند و می نشینند توی دلم و هی رخت چنگ می زنند، هی رخت چنگ می زنند.هی چنگ می زنند به دلم.

آشوب می شوم هزار سوال سرم را می خورند یکی از یکی بی جواب تر.

چرا شلیک کردند؟ چرا دو بار شلیک کردند؟ چه کسی گفت شلیک کنند؟ چرا گفت شلیک کنند؟ خانه اش ویران ، چرا  خانه دل ما را ویران کرد؟

یک عصر بود یا شب نمی دانم انقدر زل زده بودم به لباس هایت به کتاب هایت که حالا دیوارهای کاغذی ومامن من شده اند، به چراغ مطالعه که بی تو نوری ندارد، به همه اتاقت از سقف تا فرش، که خوابم برد.

خواب دیدم آمده ای پر ازسکوت، لبخند قشنگت پهن شده بود روی صورتت. دو قناری نشسته بودند روی چال گونه هایت .

راستی تعبیرخواب چشم های قشنگت چیست؟ تعبیر خواب لبخند و سکوت. تو آمدی با یک لباس بلند از حریر سبز بر تن، موهای مواجت صورتت را قاب کرده بود، چشمانت می خندید.

می خواستم بلند شوم بازوانم را گره کنم دور گردنت اما انگار به تار و پود فرش گره خورده بودم، اشک حلقه چشمانم را پر کرد انقدر که در ماتی نگاهم گم شدی. درست مثل آن شب که برای بدرقه ات آمدم سرگشته بین سرخوشی و دلتنگی، خوشحال از این که دوباره می روی تا پر بارتر پخته تر و دانا تر بیایی و من به داشتنت بیش از پیش ببالم اما دلتنگ که دوباره می روی تا دی ماه سال بعد که برای زاد روزت بیایی.

بیایی تا باز من آرد و شیر را به دست هم بدهم و کیک تولدت را بپزم. بیایی تا شمع های تولدت را در کنار ما در خانه پدری فوت کنی، شمعی هایی که هیچ وقت تعدادشان به سی نرسید و آرزوهایی که حالا دست نیافتنی ترین های جهانند.

چه بیگانگی تلخی است در این دی ماه. ماه آمدنت، ماه رفتنت. ماه رنج و غنج، ۱۷ ام دی ماه  ۱۳۶۹ دو ستاره چشمانت به جهان باز شد و ۱۸ ام دی ماه سال ۱۳۹۸، آن دو ستاره قشنگ برای همیشه بر روی ما خاموش شد. چه آمدن کوتاهی چه رفتن دردناکی.

دو سال است آبستن دردم ، فارغ نمی شوم. دو سال است، دادخواهم ، دو سال است حیرانم، خاطره شخم می زنم اشک درو می کنم.

خاطرات مثل یک لشگر جنگجو حمله می کنند به من ، من تسلیمم پرده پرده نظاره می کنم . از روزی که در بیمارستان محکم گرفتمت بین دو بازویم ، دخترکی شیرین با دو چال زیبا روی گونه اش انقدر شیرین که نامت را گذاشتیم ، پانیذ. به معنای قند مکرر.

می بینی خاطرات، این لشگر جنگجویان چطور تیر به قلبم می زنند؟ من را نمی کشند، می دانند من دادخواهم، امانم می دهند .

لشگر خاطرات می دانند من مادر دختری هستم باهوش، با استعداد.

دختری که در ۱۸ سالگی وارد دانشگاه علم و صنعت ایران شد، تا دانش آموخته مقطع کارشناسی رشته مهندسی مواد سرامیک شود و یک گام به هدفش نزدیک تر شود. تحصیل در رشته نانو خارج از ایران.

همان شد که خواستش بود، بعد از مدرک کارشناسی از دانشگاه های ایتالیا ، امریکا و آلمان پذیرش گرفت ولی در نهایت بورسیه دانشگاه های اتحادیه اروپا (ارسموس) شد .هفت اکتبر ۲۰۱۵  ایران را به مقصد المان ترک کرد، دانشکاه اگسبورگ و رشته مهندسی نانو مواد .

سپس به پرتغال و دانشگاه آویرو، رفت و در نهایت مدرک کارشناسی ارشد علوم مواد گرایش نانوتکنولوژی  را از موسسه FAME گرفت.

و مدرک دکتری رشته علوم مواد را از موسسه مکس پلانک دریافت کرد.

این دختر من است، پژوهشگر انستیتوی علمی ماکس پلانک آلمان . نخبه ای که آن انستیتوی علمی در اطلاعیه ای برای فقدانش نوشت: این انستیتو “در سوگ مرگ غم‌انگیز پانیذ سلطانی، دانشمند ۲۹ ساله” فرو رفته است.

ما هم در غمت فرو رفته ایم . نه،  ما غرق شدیم در نبودت در خاطراتت ، در هر آنچه که بودی در خوبی های بی وصفت در شجاعتت در جسارت و قدرتت. ما غرق شدیم و تنها امید و ناجی ما دادخواهی است.

ما غرق در خاطراتیم در فریم به فریم ازعکس هایی که ثبت کردی، در کلماتی که در نوشته هایت پرواز دادی تو عاشق کلمات بودی از همان کودکی .

همیشه میگفتم تو کتاب را نمی خوانی، کتاب را قورت می دهی از سطر اول تا آخرش را می جوی، یادت هست آرش برادر بزرگت اولین بار تو را به دنیای کتاب دعوت کرد چند ساله بودی هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستی پدر برایت کتاب خواند و تو کلمه به کلمه کتاب را از بر کردی.

تو سرشار از زندگی بودی اصلا خود زندگی بودی، فیلم، فوتبال، کنسرت  و کافه نشینی را دوست داشتی.اخرین کافه را هم در ایران با برادرت آرش  و برادر زاده هایت یزدان و یلدا و آدرینا رفتی. همان ها که عاشقشان بودی و

همیشه عکس کوچکی از آنها را در کیف پولت به همراه داشتی.

می دانی آخرین یادگاری ات که از آن پرواز لعنتی به جا ماند همان کیف پول است با قطعه عکسی  یادگاری . آگاهی تهران آن یادگاری را تحویل پدر داد.

پانیذم ، دختر شیرینم با این همه خاطره چه کنم؟ همیشه نگران دوران سالمندی من و پدر بودی بعد از رفتنت ما پیر نشدیم ،به یکباره مرده ایم، مرده هایی متحرک،  فقط راه می رویم و می ایستیم و تنها امید و ناجی ما دادخواهی است.

انگشتان بلندت را به یاد دارم وقتی روی سیم های گیتار ضربه می زدی و می خواندی ، اگه یه روز بری سفر\  بری ز پیشم بی خبر\ اسیر رویاها میشم \ دوباره باز تنها میشم . حالا تو به سفری بی بازگشت رفتی  درست یک  روز بعد از تولد ۲۹ سالگی ات به تو شلیک کردند. یک روز به ‌آخر عمرم،هم که مانده باشد. به کاخ پوچشان شلیک می کنم . من انبار باروتم . من  برای عدالت می جنگم . به عشق تو می جنگم برای خون تو که پایمال نشود .

گر چه صدای تو برای همیشه سکوت شد ولی من همه تن فریاد شدم، نه تو فراموش میشوی،  نه من می بخشم و فراموش میکنم .

با این امید  لشگر خاطره که هیچ ، لشگر غم هم هر لحظه به من حمله کند، من ایستاده ام ،من مادری دادخواهم.

جای خالی ات را پنهان می کنم  اینجا پشت پلک هایم. جایی که یک باغچه درست  کرده ام پر از گل میخک نماد، عشق خالصانه، بی‌گناهی و معصومیت نماد فراموش نکردن .

هر روز تنگ غروب باغچه را سیراب می کنم  و منتظرم که به بار بنشیند. به جان همه همراهانت در آن پرواز بی مقصد قسم، به جان همه ۱۷۶ تنی که نیستند . به جان همه آنها که برای هیچ ، هیچ شدند . قسم به آه مادران داغدار ، قسم به قلب شکسته یاران بی یار شده. قسم به همه نفس هایی که بدون شما می کشیم. ما زنده ایم که روز دادخواهی را ببینیم. روزی نه چندان دور. روزی که پشت میزهای محاکمه قاضیانی نشسته باشند که این روزها جلادند. جلادانی که ریششان، ریشه در خون دارد و کتاب عدلشان چیزی جز دروغ و ریا و تزویر قرائت نمی کند. ما دل مردگانی، مصمم به دادخواهی هستیم .

 

نویسنده: رویا ملکی

فایل صوتی موجود نیست

دکمه بازگشت به بالا