پریسا اقبالیان

پریسا فرزند اول خانواده‌ای مازندرانی‌ست. مادرش مینا معلم بازنشسته است و پدرش قاسم کارشناس سازمان منابع طبیعی بود. پریسا در روز ششم تیر ماه 1356 در شهر ساری به دنیا آمد و شاهد تولد دو فرزند دیگر هم در خانواده بود، امیر و پرنیان.

کودک لاغراندامِ شیرین‌زبان در نوجوانی بدل به دختری آرام و سربه‌زیر شد. بعد از مدتی زندگی در سیستان و بلوچستان و سپس مینودشت استان گلستان آن‌ها در شهر ساری ساکن شدند. او در دوران ابتدایی با مادرش از این روستا به آن روستا می‌رفت تا در مدرسه کنار مادرش باشد، سال دوم ابتدایی را جهشی خواند و بزرگتر که شد به مدارس خوبی در شهر ساری رفت. او دانش‌آموز ممتازی بود و به اتفاق تمام دوستانش موفق شد به دانشگاه راه یابد.

پریسا در سال 1374 با رتبه‌ی سیصد در رشته‌ی دندانپزشکی تبریز پذیرفته شد. کیلومترها دورتر از خانه.

“من دوست ندارم کسی بهم تذکر بده. دوست ندارم نمره‌ی پایین بگیرم. دوست ندارم تحقیر بشم.”

در دانشگاه خوب لباس می‌پوشید و خوب درس می‌خواند. همیشه نمرات خوبی می‌گرفت با این‌که می‌گفت در طول ترم درس نمی‌خوانَد. دوست داشت متفاوت باشد. در لباس‌هایی که می‌خرید، در آرایش کمرنگ روی صورتش که به قول خودش بهتر بود بیات بشود، در کفش‌هایی که می‌پوشید.

پریسا و حامد در نهم آذر ماه 1378 با هم آشنا شدند. پنج سال همکلاس بودند اما راه آشنایی باز شده بود و چاره‌ای نبود جز این‌که این دوستی مخفی بماند. هر نوع ارتباطی بین دختر و پسرها مجازاتی در پی داشت. جز دوستانی اندک و والدین کسی از این دوستی خبر نداشت و کسی را به این خلوت راهی نبود. پدر مادرها موضوع را می‌دانستند و منتظر بودند بدانند تصمیم فرزندان جوان‌شان چه می‌شود. نامه‌های عاشقانه‌ی بسیاری به جا مانده است، یادداشت‌های عاشقانه‌ی بسیار.

“چقدر دیر به هم گفتیم دوستت دارم. چقدر دیر. یه شب مونده بود به مراسم رسمی خواستگاری.”

آن دو بیش از یک سال بعد در پانزدهم دی‌ماه 1379 ازدواج کردند و مدتی بعد از دانشگاه فارغ‌التحصیل شدند. بقیه را حامد این‌طور می‌نویسد:

“ما مدتی در شهر بندرگز زندگی کردیم، بیش از یک سال. در ماه‌های اول که من پی راه‌اندازی مطب بودم پریسا اجاره خانه‌ام را می‌داد. او در یکی از بخش‌های جویبار به نام لاریم دوره‌ی طرح می‌گذراند و شرافتمندانه کار می‌کرد. برای کشاورزان، کارگرها و خانواده‌های پرجمعیت.
قرار بود عروسی هم بگیریم که درگذشت پسرخاله‌ی پریسا ما را به سوگ نشاند. مدتی بعد به تهران کوچ کردیم. پریسا در شمال‌غرب تهران در محله‌ی جنت‌آباد کاری پیدا کرد. همان وقت‌ها قصد مهاجرت کردیم و هر دو انگلیسی آموختیم.
در هفت سالی که منتظر رسیدن به کانادا بودیم سفر کردیم. به جای جای ایران به شهرهای زیادی در اروپا. در عروسی تک تک دوستان رقصیدیم و در اندوه هر فاجعه‌ای در ایران گریستیم. یک هفته قبل از زلزله در بم بودیم، شهر لاکوییلا را پیش از ویرانی دیده بودیم، نقش رستم هوش از سرمان برده بود و از تصور فرود لاشخورها بر بالین مردگان به خود لرزیده بودیم.
با هم کتاب خواندیم سینما رفتیم ته‌آتر تماشا کردیم. درس هم خواندیم. می‌دانستیم در کانادا کسی فرش قرمزی برای ما پهن نکرده است. وقتی به این کشور رسیدیم مهمان کوچکی همراه‌مان بود؛ دختر شش ماهه‌ای به نام ری‌را.

ما در یک سال و اندی پروانه‌ی کار در کانادا را دریافت کردیم. پریسا نمره‌ی سوم کشور را در آن سال کسب کرد و امتحانات عملی را هم با موفقیت تمام کرد. دوران دشواری بود اما به پایان رسید. پریسا در اولین مصاحبه‌ی کاری پذیرفته شد. در شهری کوچک به نام هانوور ساکن شدیم و چهار سال در آن‌جا ماندیم.

پریسا شش سال پیش پدرش را در ایران از دست داد. این فقدان تاثیر عمیقی بر او گذاشت طوری که تصمیم گرفتیم به تورنتو و شهر ریچموندهیل برگردیم.
برگشتیم. در آرورا مطب کوچکی ساختیم. پریسا مدیر این جابه‌جایی بود. زنی خودساخته، توانا و مدیر که می‌توانست تا چند سال دیگر چند کلینیک دندانپزشکی را اداره کند. ساعات طولانی کار می‌کرد، به ایالت‌ها و شهرهای مختلف کانادا و امریکا برای گذراندن دوره‌های دندانپزشکی سفر می‌کرد در وقت آزاد خود درس می‌خواند و در عین‌حال بهترین مادری بود که می‌شناختم. اخبار روز دنیا و کانادا را به دقت دنبال می‌کرد، مدافع حقوق زنان، کودکان و اقلیت‌ها بود، ادبیات و هنر کلاسیک و روز را می‌شناخت و از صریح گفتن نظرش نمی‌ترسید.

این‌که سفری دوازده روزه برای شرکت در عروسی خواهرش پرنیان در ایران و دیدار اقوام او را از ما گرفت قابل پذیرفتن نیست. از رفتن او، عروسی غمگین باقی ماند، مادری دردمند و برادری زخم‌خورده.

رفتن او در باور من نیست، در باور نزدیک‌ترین دوستانش و دیگرانی که او را می‌شناسند.

بدون او زندگی هیچ طعمی ندارد. هیچ شادی ندارد. بدون او زندگی خالی‌ست. انگار تمام گل‌های یک باغ را شبانه سر ببرند. او فقط به تماشای باغ رفته بود که اسیر اهریمن شد.

من شهادت می‌دهم که در بیست سال گذشته هیچ حرف ناراستی از او نشنیدم من شهادت می‌دهم که او هیچ‌گاه بد کسی را نگفت بد کسی را نخواست، بدخواهی نداشت و بدخواه کسی نبود. زنی زیبا بود با آرزوهایی کوچک که زیبایی و آرزوهایش را در دقایقی دلهره‌آور از او و از دنیا ربودند.

پریسا و دخترمان ری‌را امروز به گورستان ‌الگین‌میلز بخش 27 قطعه‌ی 1014 رفته‌اند، در عین شادی در عین خوشبختی. هنوز زمزمه‌های عاشقانه‌ی بسیاری مانده بود تا در گوش هم بخوانیم، خانه‌ای کنار دریاچه بخریم که او دوست می‌داشت و ری‌را را به دانشگاهی بفرستیم که خود می‌پسندید.

تمام آینده با شلیک سپاه پاسداران در روز هشتم ژانویه از ما گرفته شد و من به عنوان همسر پریسا، همسر زیباترین زن دنیا، که نظیری برای او نیست دادخواه او هستم و تا آخر این راه خواهم رفت.

نویسنده: حامد اسماعیلیون

دکمه بازگشت به بالا