پونه گرجی

پونه، گلی که دیگر بهار را ندید

پنجره غمگین است. شمعدان و آینه و آب در چهارشنبه می سوزند. در پس زمینه صدای فلوت می آید و عطر ملایم پونه در بوی دود و سوختگی محو می شود. آتش از دامن آرش بالا می رود و تیر و کمان در دستانش خاکستر می شود همچنان که لباس عروس و، آلبوم عکس ها در چمدان و، ترانه یار مبارکباد در گلوی مهمانان و دوستان و خویشاوندان.

رقص و هلهله و حرکت موج‌وار دست ها در هوا تبدیل می شود به کشیدن خنج روی صورت ها، چنگ زدن بر سر زانوها و مشت کوفتن بر دیوارها. نه، این منصفانه نیست. این منصفانه نیست که بعد از خواندن اسمهای روی کارت دعوت عروسی، حالا بیایند و آب و گلاب بپاشند روی این سنگ سفیدی که اسم عروس و داماد بالایش نوشته و می گوید که چنان به موی تو آشفته به بوی تو مست… حتی این هم منصفانه نیست که عکس عروسی شان بشود کاور مجله خانواده سبز و زیرش بنویسند قصه عشق. منصفانه نیست یا زرد است و هوچی‌گرانه یا که چه؟ یک وقت‌هایی مفاهیم بی معنا می‌شوند. یک وقت‌ها معنی‌هایی که در ذهن داری به قالب کلمه و جمله و تصویر در نمی آیند. همچون حسی ناگفته باقی می مانند. انباشته می شوند و فشار می آورند و به تدریج تو را دچار لکنت و آشفتگی می کنند، مثل یک توده خاکستر که همه چیز و هیچ چیز را با هم در خود دارد.

پونه گرجی ۲۳ شهریور ۱۳۷۳ به دنیا آمد. ۴ساله بود که با پدر و مادر و خواهر بزرگتر از قائمشهر به تهران آمدند. دل دریایی و قلب مهربانی داشت و از استعدادی درخشان برخوردار بود. عاشق ریاضیات بود. وقتی در المپیاد کامپیوتر به نتیجه دلخواه نرسید، عزمش را جزم کرد و در مدت زمان کوتاهی که تا کنکور مانده بود، حسابی درس خواند تا رویایش را در دانشگاه دنبال کند. از دبیرستان فرزانگان که فارغ التحصیل شد، در دانشگاه شریف به ادامه تحصیل در رشته کامپیوتر پرداخت. دلش می خواست در مدارس فرزانگان به عنوان معلم المپیاد تدریس کند. دلش می خواست ساز بزند، بنشیند کنار رودخانه و برای پرندگان فلوت بزند. شعر و داستان و موسیقی را دوست داشت و عاشق بچه ها بود. هر پنج شنبه برای کودکان کار غذا و کتاب و مداد رنگی می برد و در جمعیت خیرخواهان امام علی عضو شده بود.

یکی از همین روزهای شلوغ و معمولی، دل به پسری سپرد، کمانگیری که دل به تیر مژگانش باخته بود و از آن به بعد قرارشان شد هر پنج‌شنبه، سر چهارراه وصال. زندگی با عشق رنگ دیگری می گرفت. جایی که بچه‌های کار را می‌دید. آرش را اولین بار سال سوم دبیرستان، در مرحله سوم المپیاد کامپیوتر دیده بود. بعد در دانشگاه شریف با هم همکلاسی شدند.

-الو پونه؟
-جان.
-هوس پیتزا کرده ام بدجوری.
-حتما هم سالامی و ریحون. خب میخوای بریم پیاده روی، بعدش کافه بازی؟
-آره! بریم رستوران جو.
-کافه گراف هم خیلی وقته نرفتیم.
-پس تمرین فلوتت که تموم شد لباساتو بپوش، آل‌استار قرمزتو پات کن و بزن بیرون.
-باشه آرش.
-اگه دختر خوبی باشی برات شیرینی ماکارون هم می خرم.
-با طعم پسته!
-باشه، ماکارون پسته ای. پس سر وصال منتظرتم.

وقتی قلب ها برای هم می تپند، ادامه تحصیل در کانادا تنها به یک شرط شدنی است، این که باز هم با هم در یک دانشگاه درس بخوانند. مهاجرت و دوری، غربت و سرمای استخوان سوز ادمونتون قابل تحمل می شد وقتی کنار هم بودند و یکدیگر را داشتند. از دانشگاه شریف که فارغ التحصیل شدند، سال ۲۰۱۷ به کانادا مهاجرت کردند و در دانشگاه آلبرتا به ادامه تحصیل مشغول شدند، هر دو در رشته علوم کامپیوتر. توی همه عکس ها از ته دل می خندند. این سر بر شانه آن و آن دست بر کمر این. کوه و جنگل و دریاچه و کافه و رستوران و کوچه و خیابان را پا به پای هم می گردند. تا این که تصمیم به ازدواج می گیرند. ثبت آغاز زندگی و عشق در جریده ای رسمی، و هر دو دلشان می خواهد که به ایران بروند و این آغاز را با دوستان و نزدیکان جشن بگیرند. پس برای تعطیلات کریسمس و سال نو سفری ترتیب می دهند و برای برگزاری جشن عروسی ومیزبانی دوستان و خویشاوندان تدارک می بینند.

– تا این خانم عکاس برنگشته یک چیزی بگم آرش؟
-بگو عشقم.
-ناراحت نمی‌شی؟
-نه عزیزدلم.
-آرایشم خیلی زیاده، دوسش ندارم.
-خب آرایش عروسه دیگه. همین طوریه.
-میخام پاکش کنم.
-واقعا؟ نمی خوای چندتا عکس بگیریم بعد پاکش کنی؟
-با چی پاکش کنم؟ شیر پاک کن ندارم.
-دستمال مرطوب چی؟
-نه… ندارم.
-خب… علی تو راه آتلیه است، الان بهش زنگ می زنم سر راه بگیره بیاره.
پونه وقتی می خندد، دنیا می خندد.

پونه ساده ترین و بی آلایش ترین عروسی است که همه دیده اند. اولین شب ژانویه سال ۲۰۲۰، برابر با ۱۱ دی ماه ۱۳۹۸، عروس دسته گلش را توی هوا پرت می کند و عروسی به خیر و خوشی و آرزوی شادی و برکت تمام می شود.
یک هفته خوش می گذرانند، بعدش همه با هم خداحافظی می کنند و عروس و داماد را دست به دست می دهند تا برگردند کانادا، تا رسما بروند سر خانه و زندگیشان.
پدر، مادر وخواهر، پونه را در آغوش می کشند و می بوسند و به پناه خدا می سپارند.
هواپیما با یک ساعت تاخیر در ساعت ۶:۱۲ از زمین بلند می شود. آخرین تلفن ها و پیام ها و قربان صدقه ها. در کمتر از سه دقیقه برخاستن از باند، دعاهای زیرلبی و همهمه مسافران اوج می گیرد. دست عشاق در هم قلاب می شود، بچه ها به مادرها می چسبند، و دقایقی بعد همه با هم در دود و آتش شعله ور می شوند. آدم ها و عروسک ها، آلبوم ها و عکس ها، هدیه ها و یادگاری ها، سوغاتی ها، خوراکی ها. هواپیما سقوط می کند و همه مسافران و خدمه پرواز و خلبان با رویاها و آرزوهایشان خاکستر می شوند. توی یکی از عکس ها ساعت آرش شیشه اش ترک خورده و در ۷:۱۴ دقیقه از حرکت ایستاده.
دو هفته بعد مراسم شب هفت است.
چند وقت بعد خانواده ها بنیاد خیریه پونه و آرش را ثبت می کنند.
چندماه بعد دانشگاه آلبرتا مدرک افتخاری برایشان صادر می کند.
به نام پونه نهال اقاقیایی به زمین هدیه می کنند.
پونه اقاقیا می شود.
و تا سال ها جوی ها از چشمها روان می شود.
و در کنار هر جوی روان، پونه ها بر گونه ها می روید.

نویسنده: رضیه انصاری

دکمه بازگشت به بالا