سعید کدخدازاده کاشانی

سعید، شبیه کسی نبود

سعید در بیست و نهم شهریور سال 1369 در بیمارستان رسالت تهران به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده. خواهری به نام سعیده و برادری به نام علی فرزندان دیگر هستند.

او کودکیِ معمولی نداشت. بیش از آن‌که به بازی با اسباب‌بازی‌ها بپردازد به این فکر می‌کرد که این اسباب‌بازی‌ها چطور ساخته شده‌اند. دل و روده‌ی اسباب‌بازی‌ها را بیرون می‌ریخت و با آن‌ها چیزهای جدید می‌ساخت. عاشق کشف بود، چیز جدیدی به دنیا معرفی کند. مثل فلمینگ که پنی‌سیلین را آورد مثل ماری کوری کاشف اورانیوم و مثل پاستور کاشف واکسن سیاه زخم.

از دوران ابتدایی زبان انگلیسی آموخت. از آن بچه‌ها بود که سخت به مدرسه رفت. به شدت به مادرش وابسته بود و نمی‌خواست او را ترک کند اما وقتی رفت دیگر درس خواندن را رها نکرد. دستی در دست مادر و دستی بر کتاب مدرسه. رشته‌ی علوم تجربی را در دبیرستان برگزید و شیمی را به عنوان آینده‌ی تحصیلی خود برگزید.

او ابتدا لیسانس شیمی‌اش را از دانشگاه شهرری گرفت. پس از آن در پژوهشکده‌ی شیمی و مهندسی شیمی ایران وابسته به دانشگاه سراسری فوق‌لیسانس خواند و آن گاه بود که زمزمه‌ی رفتن سر داد.

امکانات کافی نیست. چیزی که من می‌خوام اینجا نیست. آزمایشگاه مناسب نداریم موادی که لازمه نداریم.”

او شروع کرد به نوشتن نامه‌های پذیرش به دانشگاه‌های جهان و مدتی بعد توجه پرفسور نیومن استاد دانشگاه اتاوای کانادا به نمرات بالای سعید جلب شد. در سال 2017 گروه بیوشیمی و بیومولکولار دانشگاه اتاوا به او پذیرش داد و همزمان از او به عنوان استاد آزمایشگاه استفاده کرد. او هم درس می‌داد و هم درس می‌خواند. در همان زمان شعری هم سروده بود:

خدا داند ز حال ما اگر چه دور وتنهاییم

اگرچه دور در غربت اسیر خواب و رویاییم

خدا داند زعشق ما اگرچه عاشق و زاریم

اگرچه تلخ بود این قصه اگرچه در ته کاریم

بیا با من بگو ای گل فریب گرگها خوردی

تو هم رفتی به یک نازت دل ما را بیازردی

نصیبت گشت این غربت ز روی جهل ونادانی

بدان این را ‌بدون من شبی روزی نمی مانی

او در این مدت دو مقاله در مجلات معتبر شیمی منتشر کرد و برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع فوق دکترا از دانشگاه‌های امریکا پذیرش گرفت. قرار بود در سال 2020 فارغ‌التحصیل شود و به امریکا برود. آرزویی که در صبح هشتم ژانویه ناکام ماند.

مادرش می‌گوید:

سعید بسیار دلتنگ بود ما نیز برای دیدن فرزندمان بی قرار بودیم ولحظه شماری می کردیم تا زودتر کنار هم باشیم ، در ۱۵ آذر سعید به ایران برگشت و ما به استقبال او رفتیم با دیدن جگر گوشه مان اشک شوق در چشمانمان جاری شد وباز خانواده پنج نفره ما دور هم جمع شدن فارغ از اینکه این خوشی فقط یک ماه بود.”

پدرش می‌گوید:

بر عکس تمام زمان‌هایی که سعید به ایران می‌آمد استرس شدیدی داشتیم با اینکه ساعت ۱۲ شب رسید سعید هنور ساک خود را جمع نکرده بود و با کمک دخترم وسایل خود را جمع کرد و ما با تمام استرس به فرودگاه رفتیم فضای عجیبی بود در ان لحظه متوجه شدیم ایران به پایگاه نظامی امریکا در عراق حمله کرده. به سعید گفتم نرو بابا جان چند روز دیگر با پرواز دیگری برگرد ولی از انجا که بسیار وظیفه شناس بود در پاسخ گفت :باید به دانشگاه بروم ونمی توانم.”

سعید مضطرب بود. به مادرش گفت نمی‌دانم چرا می‌ترسم. با این حال از گیت بازرسی گذشت و از آن جا سه بار به پدر و مادرش گفت مرا ببخشید. پدر و مادرش گفتند برای چه؟ این حرف‌ها کدام است؟ و با دلشوره از او خداحافظی کردند و به خانه برگشتند.

پدر، مادر ،سعیده و علی وقتی به خانه رسیدند وقتی کلید برق خانه را زدند و وارد شدند صدای زنگ تلفن خانه را برداشته بود. چه کسی می‌توانست آن تلفن را بردارد و آن خبر را دریافت کند؟

نویسنده: سعیده کدخدازاده کاشانی (خواهر)

دکمه بازگشت به بالا