سعید طهماسبی خادم اسدی

لاغر اندام و بازيگوش بود. بعدها بود که قید لاغری را زد. فرزند دوم بود و برعکس فرزند اول سرش برای دردسر درد می‌کرد. پدر و مادر آزادش گذاشته بودند كه بخورد و بكوبد و بتازد. ديوار راست را كجكي بالا مي‌رفت و تا کار به بیمارستان نکشد دست بردار نبود.

بيمارستان‌ها، درمانگاهاي شبانه‌روزی، دكترهايي بينوايي كه در طولانيترين تعطيلات سال باید مهمانی را رها می‌کردند و به دیدار یک پسربچه می‌‍آمدند.

در عین حال شاگرد اول کلاس بود. از آن پسربچه‌های درس‌خوان نبود که برود و بیاید و سرش توی کتاب باشد. از آن‌ها که خودش را بگیرد و برای معلم‌ها خودشیرینی کند و سر شاگردتنبل‌ها را به تاق بکوبد. برعکس، سر کلاس هم معلم‌ها را به ستوه می‌آورد و یک بار چنان از رو ميز و صندلي‌ها پرید که میله‌ی بارفیکس در کلاس را ندید. هم کارش به بیمارستان کشید هم به یک روز اخراج از مدرسه.

شبي كه بخاطر احتمال ضربه مغزي تو بيمارستان نگهش داشتن رو خوب يادمه، فردا كه مرخصش ميكردن مريضاي ديگه التماس مي‌كردن يه شب بيشتر بمونه از بس با خوش زبوني و سرزندگيش همه رو سر وجد آورده بود.”

كسي نفهميد كي درس خوانده كسي نفهميد كي كلاس رفت. انگار قرار نبود برای درس خواندن زحمتی بکشد. همین‌طوری نفر اول المپیاد ریاضی شد. اول بود، در درس، در دانشگاه، در شرکت در فعالیت‌های نوع‌دوستانه، در همه‌چیز.

تصمیم گرفت به دانشگاه تهران برود و رفت. اما دانشگاه شلوغ شد. دوستانش درگیر شلوغی‌ها شده بودند. او هم ساکت نبود. نمی‌توانست ساکت باشد. مادر نگرانش بود. “تو هم باید بری سعید.”

سعید دانشگاه تهران را در سال دوم رها کرد و به لندن رفت. همه می‌گویند دانشگاه تهران. حیفت نمی‌آید؟

گفت می‌روم و ثابت می‌کنم بیشتر از این می‌توانم. می‌گفت امکانات برای من کافی نیست. باید جای دیگری چیزی را که می‌خواهم پیدا کنم. به شهری رفت که پدر و مادرش سال‌ها در آن زندگی کرده بودند.

لازم نبود کلاس زبان برود. در کلاس زبان جوابش کردند. چیز بیشتری نمی‌توانستند یادش بدهند. در دانشگاه هم مثل گذشته لازم نبود درس بخواند. باز هم کسی نفهمید چطور درس خواند و چطور فوق‌لیسانسش را در سال‌هایی که چون برق و باد می‌گذشتند گرفت.

مشغول به کار شد. در شرکت‌های Atkins و Siemens کار کرد و وقتی عازم ایران شد مهندس عالیرتبه‌ی بزرگترین شرکت ساخت و ساز انگلستان یعنی Laing ‘ O Rourk بود. اما باز هم راضی نبود.

چرا راضی نیستی؟ دیگه به چی می‌خوای برسی؟

جواب داد من هنوز انگشت کوچیکه‌ی بابا هم نشده‌ام. باید به همان دانشگاهی بروم که بابا رفت همان دفتری که بابا داشت. باید همان‌جا phd بگیرم. می‌گفت ولی اون‌وقت هم بابا نمی‌شم. کی بابا می‌شه؟

به همان دانشگاه رفت که پدرش رفته بود به همان دفتر رفت که پدرش در آن نشسته بود و فقط یک سال مانده بود مدرکی را که می‌خواهد بگیرد.

برای مراسم عروسی‌اش به ایران رفته بود. بالاخره پیدا کرده بود کسی را که می‌خواهد. نیلوفر دلش را برده بود و قرارها را گذاشته بودند. جشن کوچک لندن دلش را راضی نمی‌کرد.

حيف بود همه اونايي كه دوسشون داشتيم نبودن برامون كل بكشن. بيا بريم با اونا كل بكشيم. بزنيم و بنوشيم و برقصيم. خوبه نه؟

بليط‌ها از تابستان خريداري شد. برنامه‌ی عروسي را ریختند. همه‌ی خانواده با هم به ایران رفتند تا جشن بزرگتری بگیرند. جشن بی‌نظیری برگزار کردند. پس از آن به سفری برفی رفتند. در عروسی پسردایی شرکت کردند که مثل برادر کوچک‌تر بود. شادی به اوج خود رسیده بود. مگر از زندگی جز این لحظاتی که فراموش نمی‌شوند چه می‌خواستند؟ مهمانی شب یلدا، تولد مادر نیلوفر، نشستن کنار پدر و مادر و حرف زدن از روزهای گذشته، روزهای آینده. حس کردن خوشبختی با تمام وجود، شادی و شادمانی با تمام وجود.

سعید و نیلوفر در هواپیما بودند. پایان این قصه یک انفجار بود. انفجاری که دو ماه پیش از سی و شش سالگی‌اش خانواده‌ی شاد او را در ماتمی ابدی فرو برد

امپریال کالج لندن بعد از رفتن او بورسیه‌ای به نام سعید در نظر گرفت برای دانشجوهای ایرانی. دانشگاهی هم که از آن فوق‌لیسانس گرفته بود جایزه‌ای در نظر گرفت به نام سعید برای پروژه‌های برتر دانشجویی. تا سعید ماندگار بشود.

نویسنده: سالومه طهماسبی (خواهر)

دکمه بازگشت به بالا