




مهران، در رویای آب و آبادانی
«سیّد مهران!»؛ روزهای اولِ کلاسِ «فارسیعمومی» دانشگاه تهران بود انگار؛ استاد ادبیات گفت مهران؟ بعد پرسید آیا اسم تو به آزادی مهران از دست اشغالگران ربطی ندارد؟
مهرانجان! نه آن معلم که راز نامت را میپرسید و نه همدرسانت نمیدانستند وقتی اردیبهشتِ سال 1398 بیاید، آخرین بهاری است که تو میتوانی باشی و فکر کنی: به اصفهان، به خانوادهی فرهنگدوستت، به «دانشگاه صنعتی» که محبوب شهر است، به محیطزیست، و به ایرانی که دوستش میداشتی.
آن روزی که بهلطفِ کارنامهی پربار و فرانسهدانی بارِ سفر بستی تا به اروپا بروی، باز با خود فکر میکردی که بازخواهی گشت و باز هم تصفیهخانههای آب در گوشهگوشهی این خاک سر خواهی زد: از اصفهان تا مازندران و گلستان تا خوزستان تا آن سوی سیستان و بلوچستان، خراسان.
حتماً تو هم بهقولِ جنوبیها و شیرازیها حسِ عجیبِ ماندن/نماندن، رفتننرفتن را که به آن «دوجانگرفتار» میگویند، بارها و بارها تجربه کردی. وقتی جانِ آدم دوپاره میشود آنقدر که انگار دو جان دارد ولی هر دو جانش گرفتار است: چه «اینجا» باشد، چه «آنجا»؛
حتماً تو هم به نشستهای پر و خالی «بنیاد ملی نخبگان» رفتهای؛ به وعدهی «جذبِ نخبگان» و به ایدهی «خدمت به وطن» گوش دادهای؛ و معدود آدمهای خوبِ آن ساختار را دیدهای که میخواستند به امثال تو یا من کمک کنند اما زیر چرخدندهها له شده و میشوند، در گردشِ بیرحم سیستمی که دادنِ کارِ درخور به آدمِ درخور را با استعارهی نادلچسبِ «جذب» ترجمه میکند.
نمیدانم در فاصلهی برگشت به ایران و رفتن به غربِ کانادا چه بر تو گذشته است. نمیدانم آنقدر باهوشتر از من بودهای که مثلِ من چهار سال صبر نکنی تا پس از «رفع» (ازسربازشدن) بهجای جذب، راهیِ اینسوی جهان شوی؛ یا آنها اینروزها سریعتر شدهاند و زهر زخمِ نهفته در تکریمشان را دلیرانهتر رو میکنند.
مهرانِ مهربان! حتماً محاسبه کردهای که از اصفهان و با پرواز اتریشی به تورنتو و از آنجا تا ونکووررفتن آسانتر است یا از تهران. و هر چه بوده رفتهای دلبهدلِ یار ناب با عشق نو.
حتما طولی نکشیده که با خود لحظهلحظهی تقویم را مرور کردهای تا با سرِ همزدنِ تعطیلاتِ دسامبر و ژانویه، وقتی را از این تقویمِ بیرحم بدزدی و دیدار خانواده و برگزاری مراسم اولین سالگرد ازدواج، هر دو را انگیزه کنی و آن پروازهای دراز را به جان بخری.
کدام سایت را میگشتی تا بلیت بگیری ای دوستِ نادیده؟ کاش آن پرواز، کمشناستر از بقیه نبود و با ترکیش یا قطر میآمدی/میرفتی! دستکم، حضرات، جرئتِ عمدهای اشتباهنما با شرکای همسایه را نداشتهاند؛ البته تا فقط تا الآن!
خوب میدانم که چه سخت و ناممکن است که سالها و سالها بالا و بالاتر رفته باشی اما آرزوی تدریس در دانشگاههای وطن را نداشته باشی یا کورسویی در پسِ ذهنت برای کمک به عمران و آبادانی این وطنِ پردرد، نمانده باشد!
میدانم تو هم چمدانِ همیشهآمادهای داشتهای برای اولین فرصتِ برگشتن. اولین وقتی که مطمئن باشی میگذارند با آنچه آموختهای، واقعاً کاری بکنی…
شاید همین است که از آن روز که تو را شناختهام، «اشک بهار» که روایتِ «ریشهدرخاک» با شعرِ فریدونِ مشیری است در گوشم طنینِ بیتخفیفی دارد؛ همانطور که اشکم را پایانی نیست:
«تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیانکن درافتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بیرحم بیباران،
تو را این خشکسالیهای پیدرپی،
تو را از نیمه ره برگشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهی شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آنسوی گندمزار،
طلوع باشکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونههای سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهی افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست میمانم.
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیرگیها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه میرانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل برمیافشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح میخوانم،
و میدانم
تو روزی بازخواهی گشت!»
نویسنده: فرشید ساداتشریفی