شهرام تاجیک

شهرام و راضیه آخرین فرزندان خانواده‌ای اهل افغانستان هستند که در شهر بندرعباس ایران به دنیا آمدند. شهرام از بچگی کودکی اجتماعی و شوخ‌طبع بود کودکی که دوست داشت در آینده به آرزوهایش برسد. او در دفتر خاطراتش این طور می‌نویسد:

” من با این جمله خیلی چیزها فهمیدم. در نومیدی بسی امید است ‌‌/پایان شب سیه سپید است. این جمله برای من به این معناست که انسان نباید زود خودش را ببازد و نامید شود و خداوند در کارهایش بهتر میداند. خیلی خوبه که انسان‌ها آرزو دارن چون باعث میشه برای آرزوهاشون تلاش کنن من وقتی بچه بودم هزاران آرزو داشتم آرزو داشتم کل دنیا را سفر کنم از آسمان زمین را تماشا کنم با پدر و مادر به حج بروم من دوست دارم خلبان شوم اما پدرم دوست داشت پزشک شوم و من هم به پدر و مادرم قول دادم می خواهم پزشک شوم و به مردم کمک کنم آرزو دارم فرد مفیدی برای جامعه باشم و باعث افتخار خانواده‌ام ‌باشم. از نظر خودم من یک پسر با معرفت با همه مهربون و خیلی باحال آخر رفاقت هستم.علاقه زیادی به تحصیل دارم از رنگ های قرمز آبی سیاه سفید زرد خوشم می‌آید. ترانه‌های رپ Eminem و شعر فارسی را زیاد دوست دارم. از غذاها هرچه که مادرم بپزد…”

شهرام یک بار در دوران تحصیل در ایران از مدرسه اخراج شد. زمانی که اعلام کردند مهاجرین افغانستان حق تحصیل یا کار در ایران ندارند. او با چشمانی گریان به محل کار برادرش رفت و گفت:
اخراج شدم! می خواهم درس بخوانم.
برادرش گفت برو کلاس زبان انگلیسی. برو و زبان یاد بگیر.
شهرام به کلاس زبان انگلیسی رفت و یک روز دو برادر تصمیم گرفتند به طور قاچاقی خود را به اروپا برسانند. پدر موافق و مادر مخالف بود. شهرام می‌ترسید چون جوان بود و بین دو راهی گیر کرده بود. شهرام دودل بود و به برادرش می‌گفت می‌خوام بیایم ولی اگر بیایم چه کسی به نانوایی برود؟ چه کسی برای مادر خرید کند؟
عاقبت راه افتادند. شش ماه در راه بودند. گرسنگی کشیدند. از پلیس کشورها کتک خوردند. از دریاها با قایق بادی گذشتند تا در سال 2014 خاک سوئد آن‌ها را پذیرفت.
در سوئد شهرام از برادرش جدا شد. با مشورت با مشاوران شهرام او را به خانه‌ای فرستادند که شش مهاجر زیر هجده سال در آن زندگی می‌کردند. شهرام با شور و شوق در آن‌جا به مدرسه رفت تا ادامه‌ی تحصیل دهد. برادرش برای اقامت پاسخ منفی گرفت اما شهرام ناامید نشد. کلاس عکاسی می‌رفت. در مدرسه نواختن پیانو را آموخت و در نمایش‌هایی نقش‌آفرینی کرد. و وقتی در فوتبال دچار مصدومیت شد بدون آن‌که به کسی بگوید خود را به تیغ جراح سپرد. هیچکس حتا برادرش نمی‌دانست شهرام در بیمارستان است و زانویش را عمل کرده است.
برادرش به فرانسه رفت تا آن‌جا شرایط اقامتش را فراهم کند. شهرام تنهاتر و تنهاتر شد. او خود را وقف چیزهای دیگری کرد. این‌که از راهی به کودکان افغانستان و ایران کمک کند. او همیشه می‌گفت من سه وطن دارم. افغانستان، ایران و سوئد. او بندرعباس را هم بسیار دوست می‌داشت.
او در ژوئن سال 2020 از دبیرستان فارغ‌التحصیل می‌شد و تصمیم گرفته بود پدر و برادرش را دعوت کند تا بر سرش کلاه فارغ‌التحصیلی بگذارند. برای این کار تمهیداتی چیده بود. دعوتنامه‌ی خانواده را آماده کرده بود تا دست پر به ایران برود و آن‌ها را با این خبر غافلگیر کند. مثل گذشته به هیچکس در این باره چیزی نگفته بود. بدهی‌هایش را قبل از رفتن پرداخت کرده بود با دوستانی که مدت‌ها بود ندیده بود خداحافظی کرد و بعد راهی ایران شد.
برادر شهرام می‌گوید جمهوری اسلامی دو بار او را از ما گرفت. یک بار وقتی از مدرسه اخراجش کرد و بار دوم وقتی به هواپیمای او شلیک کرد. اکنون جای خالی او در دبیرستانش پرنشدنی ست و خانواده‌اش در پی دادخواهی هستند. راضیه دلتنگ شوخی‌های همیشگی اوست و مادر و پدرش می‌گویند توان خود را از دست داده‌اند. کسی جوابی برای این سوال ندارد. چرا شهرام تاجیک پس از آن همه مرارت‌ها نتوانست در جشن فارغ‌التحصیلی دبیرستانش شرکت کند؟

نویسنده: محمد تاجیک (برادر)

دکمه بازگشت به بالا