سوزان گلباباپور
سوزان، پری دریاهای دور
سوزان گلباباپور و بهروز در۴ شهریور ۱۳۹۵ برابر با ۲۵ اوت ۲۰۱۶ با هم آشنا شدند و روز سی و یکم در جایی با هم قهوه خوردند. «قهوه رو تلخ میخوری یا با شکر؟» هر دو خندیدند. ده روز بعد هم با نشستن در کافه گذشت. تپیدن قلب برای رسیدن به قرار، لرزیدن دست وقتی یقه پیراهنت را درست میکنی، لکه کوچکی قهوه که روی شلوارت میریزد و نگرانی شرمندهات کند. هر روز در همان ساعت به مدت ده روز با هم حرف زدند. رهگذران شاید آن را قرار کاری میدانستند یا صاحب کافه گمان میکرد دو رفیق قدیمی بعد از سالها همدیگر را پیدا کردهاند.
چهار ماه بعد، بهروز از سوزان خواستگاری کرد و عروسی سر گرفت. سوزان وقتی به کانادا آمد مربی ورزش بود، در مدتی که از آمدنش به کانادا گذشته بود زانو در برف خودش را با اتوبوس و پیاده از خانه این شاگرد به آن شاگرد میرساند. فوقلیسانس شیمی در ایران و سابقه کار طولانیاش شاید خیلی به کارش نمیآمد. او سالها با تکیه بر تحصیلاتش در ایران کار کرده بود اما در سرزمین جدید راههای بهتری هم میتوان یافت. روز آشنایی با بهروز او کارشناس مسکن شده بود و آرام آرام با آدمها در سرزمین جدید روابطی به هم میزد، و بهروز هم پیدا شده بود.
در خانه بهروز و سوزان همهچیز مرتب است. بهروز دیگر حتی تک و توک هم سیگار نمیکشد. او سر وقت سرکار میرود و سر وقت برمیگردد. سامان گرفته است. خوشبختی همینجاست، در دستانشان. او ورزش میکند. سوزان او را عاشق غواصی کرده است و هر دو گواهینامه اولیه را گرفتند. کجا برویم، جامائیکا یا مکزیک؟ کجا برویم، آبهای سرد یا گرم؟
با هم بیش از پنجاه بار به عمق اقیانوس رفتهاند. بر ساحل دریا خندیدهاند، کنار مرجانها همدیگر را بوسیدهاند و دوباره غواصی و دوباره با هم نفس کشیدن زیر آب، آنجا که خنده و گریه و عشق فقط حباب اکسیژن است. حال وقت آن است که گواهینامه غواصی پیشرفته را بگیرند. برای بهروز و سوزان گذشتهای وجود ندارد. آیندهای هم نیست. گذشته و حال و آینده در با هم بودن است و صدفهایی که سوزان از ساحل شنی برمیدارد انگار روزهای شیرین عمر است که کنار هم میچیند.
سوزان باید به ایران برگردد. مادرش پا به سن گذاشته و بیمار است. سوزان قرار کاری هم دارد اما به خاطر مادرش باید برود و میرود. در سه هفتهای که نیست بهروز در خانهی تاریکش که چون کوچهی مرجانی تاریکی در اقیانوس شده است بیقراری میکند. «برگرد سوزان!» سوزان میخواهد زودتر از۱۸ دیماه (هشتم ژانویه) برگردد اما دلش قرار ندارد. «برگرد سوزان. خواهش میکنم برگرد.» سوزان نمیتواند دل مادرش را بشکند. «دو هفتهی دیگر تحمل کن عزیزم. برمیگردم.» چندبار قصد میکند پرواز را تغییر دهد اما نمیتواند. در عوض برای تولد بهروز هدیهای اینترنتی میفرستد. بستههای شکلات، با عشق. اما تولد در تنهایی برای بهروز چه طعمی دارد؟
سوزان برنمیگردد. سوزان در آخرین تماس به بهروز میگوید «میرم فرودگاه. نمیخواد خونه رو تمیز کنی. با هم درستش میکنیم.»
سوزان برنمیگردد. بهروز خانه را برق انداخته است. خانه بوی عطر میدهد، نور در آینهها منعکس میشود. بهروز بهترین لباسش را برای رفتن به فرودگاه و استقبال دم دست گذاشته است. بهروز میتواند در فرودگاه مردی را ببیند که همسر و دختر از سفرآمده را در آغوش میگیرد، زنی را ببیند که با دو بچه در کنار، لبهای شوهرش را میبوسد. او آنها را نخواهد شناخت. او در شب استقبال با اینکه بیدلیل مضطرب است و شب سختی را گذرانده است و تنش از چیزی نامعلوم عرق میکند به رختخواب میرود. او نگران چیزی نامعلوم است و سوزان، سوزان، سوزان در همان لحظات که بهروز به خواب میرود بر صندلی هواپیما مینشیند. ردیف «۲۸» صندلی «F».
سوزان برنمیگردد. بهروز را هفت صبح با تلفن بیدار میکنند. «بهروز! اسم پدر سوزان چیه؟» بهروز یادش هست. دوباره زنگ میزنند. «بهروز! از سوزان خبر داری؟» خبر دارد. سوزان در راه است. دوباره زنگ میزنند. «بهروز موضوع هواپیما رو میدونی؟ میدونی هواپیماش افتاده؟»
سوزان برنمیگردد. دستهای بهروز از مشتی که به دیوار زده است هنوز میلرزند. روی مفاصل انگشتان هنوز رگههایی از خاک و چوب پیدا میشود. دقیقهای بعد گوشیاش را که پرت کرده است شکسته پیدا کردند و او را به بیمارستان رساندند.
سوزان برنمیگردد. به سوزان شلیک کردهاند. به بهروز هم شلیک کردهاند. سوزان را در ایران تشییع کرده و با نام شهیده سوزان گلباباپور در جایی از تهران به خاک سپردهاند. بهروز را هم در تورنتو روی دست میبرند، با داروی آرامبخش، با تنهاییاش. «چیزی ازش نمونده بود.» بهروز به یاد میآورد با اینکه حافظه کوتاه مدتش را از دست داده است.
سوزان برنمیگردد. کمد لباسهایش دست نخورده است. کفشهایش، پیراهنش، پالتوی مشکیاش، همه دستنخورده باقی ماندهاند. هدیهی تولد بهروز، بستههای شکلات با عشق، دست نخورده ماندهاند. گواهینامه غواصی پیشرفته سوزان اما در نامهای ویژه روی میز کارش پیداست.
سوزان برنمیگردد و بهروز هم نمیتواند به سرکارش برود. رواندرمانی هم کماثر است. او دلش میخواهد این اوت مثل هر سال در همان کافهای که اولین بار منتظر سوزان شد بنشیند و با خنده از مهمانش بپرسد «قهوه رو تلخ میخوری یا با شکر؟» او دلش میخواهد صاحب کافه گمان کند آنها دوستان قدیمیاند و رهگذران تصور کنند قراری کاری در جریان است. اما این فرصت را از بهروز گرفتهاند. او فقط میتواند بگوید از این شهر خواهم رفت. از این محله خواهم رفت. داد او را خواهم ستاند. داد روزهای حرامشده سوزان را خواهم ستاند. او فقط میتواند اشک را از گوشه چشمش پاک کند و بگوید «چرا؟ چرا موشک دوم را شلیک کردید؟»
سوزان برنمیگردد اما بهروز مشغول غواصیست. او هم ته اقیانوس است اما اینبار بینور، بیراهنما، بیرفیق، بی حباب اکسیژن، بی نشانهای که بگوید او میخندد، گریه میکند یا غمگین است.
نویسنده: حامد اسماعیلیون