سهند صادقی

سهند، بلندتر از قله‌ها

آدم‌ها نامشان را همراه خودشان به دنیا می‌آورند، و ۱۵ شهریور ۱۳۵۹، در کرمانشاه، دخترکی با چشم‌های ریز و خنده‌ای وسیع و روحی بزرگ، شد «سهند». دوران کودکی‌اش در کرمانشاه گذشت تا زمانی که همراه با مادر و پدر و برادرش البرز به تهران آمدند. سهند پای کوه رفتن پدر و مادرش بود. از پراو و بیستون و شاهدژ تا علم کوه و دماوند و سهند. در کوه‌ها بالید و بزرگ شد. با پونه‌های وحشی، چشمه‌های خُرد، گلسنگ‌های سیاه. سهند عاشق کوه ماند و همیشه در تورنتو می‌گفت شمال رو نگاه می‌کنم تا یه کوه ببینم. شمال یعنی کوه.”

پس طبیعت خانه‌ی دوم او شد و هربار غمگین شد کوله‌اش را برداشت و یکی از کوره‌راه‌های زمستانی را گرفت و بالا رفت.

تحصیلاتش را در رشته‌ی شیمی تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه داد و و در شرکت راسن‌درمان مشغول به کار شد. همکاران سهند او را آرام به یاد می‌آورند. زنی که می‌توان رازهای ناگفته را به او گفت، زنی که می‌توان به او تکیه کرد و دانست هر پروژه‌ای را تمام و کمال به پایان خواهد رساند. پس از مهاجرت به کانادا دوره داروسازی را در تورنتو گذراند و در شرکت کازمتیکالب مشغول به کار شد. و خب، مگر نه اینکه عاشق‌شدن یکی از دو تجربه‌ی ناب زیستن است؟ سهند به هم‌کلاسی دانشگاه و هم‌پای سفرها و طبیعت‌گردی‌هاش دل داده بود و بعد از ساختن هزار و یک خاطره در طول سال‌های ۸۱ تا ۸۴، زندگی دست سهند و وحید را در دست هم گذاشت. مدتی در تهران، مدتی در رشت، سپس مهاجرت، مدتی در مونترآل، و در نهایت در تورنتو.

تجربه‌ی درخشان بعدی در راه بود. دخترکی قرار بود در کشور تازه به دنیا بیاید. «سوفی»‌ دخترک زیبایی که با آمدنش، شوری به زندگی سهند و وحید بخشید: خوشبختی با ماست. یک خانواده‌ی سه نفره. آینده، روزهای نو، برف‌بازی، مهدکودک، مهمانی،

در تمام سالهایی که گذشت، سهند پابه‌پای همسرش برای بهتر کردن زندگی مشترکشان، تلاش کرد و زحمت کشید. به گواه همه‌ی ما که تمام این‌سالها از دور و نزدیک، شاهد قدم برداشتن‌های سهند بوده‌ایم، ساختن آینده‌ای بهتر در کنار وحید و سوفی، ناخدای کشتی کوچکی که با طمانینه اما مطمئن و استوار، می‌راند و راهش را از لابلای هزاران موج بلند و کوتاه پیدا می‌کرد و به مقصد می‌رساند.

سهند همانند اسمش مثل کوه ،آشنا و دور را حمایت میکرد، چه وقتی خردسالی بود و در دالان سنگرهای زمان جنگ با برادرش و دیگر بچه‌ها بازی می‌کرد و چه (به گواه همه دوستانش) در دانشگاه، محیط کار

سهند برای زندانیان محیط‌ زیستی نوشت:

ببین که پرستو‌ها در راهِ برگشتند. کاش تو هم برمی‌گشتی این بهار، دوست من. آواز پرنده‌ها از سلول تاریک می‌آید تو؟ یا زنبورها دنبال گل‌ها از حصار زندان رد می‌شوند؟ اینجا هوا رو به گرمی رفته اما سوزی هنوز توی تنمان هست از چهارصد و چند روز سیاه پیش. قرار نبود اما از هر چه داشتیم و نداشتیم چه مانده جز امید؟ من با بهار وعده کرده‌ام برای برگشتن تو که رنگین‌کمانِ اولین باران را نگه‌ دارد برای آن روز. خورشید گرم‌ترین تابش‌هایش را. و ابرهای بهار، لطیف‌ترین باران ها را. همین روزهاست که نسیم با عطر ریحان و نعنا از پنجره کوچک سلول رد شود. همین روزهاست که اولین جوانه‌های سبز از زیر پوست شاخه‌ها بیرون بزند. کاش حصارهای زندان هم درخت می‌شد و جوانه می‌زد دوست من. روز نوِ، آن‌وقت می‌رسید. زمستان دارد از توران می‌گذرد، از موته، از مارگون، از دنا و بهرام گور. ما چشم دوخته‌ایم به آسمان و آفتاب از روزنه کوچکی، دلمان را روشن کرده. زمین بی تو قرار ندارد. کاش این بهار برگردی دوست من.”

سهند نرفت. سهند دست در دست سوفی و الوند و نگار سوار هواپیما شد اما نرفت. سهند کوه شد و در گوشه‌ای از ایران ماند. ما هر وقت به شمال نگاه می‌کنیم او را می‌بینیم، پر از چشمه‌های خرد، پر از پونه‌های وحشی.

سهند جانم کاش تو هم برمیگشتی مثل همان پرستوها تا آواز پرنده‌ها و پرواز زنبورها را معنا کنی، سهند جانم هشت ماه گذشت از آن سحری که نشکفت و جای بوی ریحان و نعنا موشک‌ها به قلبمان زدند، هرچه داشتیم و نداشتیم گرفتند، و چه ماند در کفمان؟ هیچ، نه امیدی نه نشاطی نه چراغی. سهند جانم کاش زمستان و تاریکی از وطن، از ایران هم میگذشت.

نویسنده: البرز صادقی (برادر)

دکمه بازگشت به بالا