دانیال قندچی
پارسا که میدوید
او دانیال (پارسا) قندچی است. پدرش علیرضا، مادرش فائزه، خواهرش درسا قندچی. او حوالی سپیده دم ۲۴ فروردین سال ۹۰ در بیمارستان لاله تهران متولد شد و بیشترین شور و هیجان جهان را برای خانوادهاش به ارمغان آورد.
وقتی تنها دو سال داشت همراه خانواده از ایران به کانادا مهاجرت کرد. پدر و مادرش برای او آرزوهای بزرگی در سر میپروراندند. آرزوهایی که میتوانست از شیطنت و اشتیاق کودکانهی پارسا، نابغهای استثنایی بسازد. خواهرش درسا بسیار او را دوست داشت و همواره همچون مادری نگران از او نگهداری میکرد.
او بسیار مهربان، برونگرا و پرازانرژی بودو دوستانش بسیار او را دوست داشتد. عاشق رنگ قرمز بود، عاشق هیجان، عاشق کشف کردن مثل قهرمان قصه هایش «فلش!» کفشهای قرمزش او را وادار به دویدن میکرد، او میدوید و زندگی با قدمهایش جاری میشد، انگار در هشت سالگی تمام راز هستی را درک کرده باشد، انگار که خبری خوش در چشمهای پر از ستارهاش باشد، زمین از شور بی حد و حصر او زیر پایش میلرزید، آسمان با لبخند نگاهش میکرد. شیطنت میکرد، گوشه گیر نبود. در هر موقعیتی نقش خودش را برای بازی و جست و خیز پیدا میکرد و دوستان زیادی داشت.
پیانو مینواخت و آرزوی نواختن به مانند پدرش را داشت. بسکتبال و فوتبال یاد گرفته بود. برای تیک-تاک ویدیوهای جذابی میساخت و دیوانه وار عاشق رقص و پارکور بود، و طوری موزون میرقصید که گویی جهان به تماشای او نشسته است.
با پدرش در پائیز سال ۱۳۹۷ به تهران آمدند و با مراسم کهن سنتی ایرانی و شب یلدا آشنا شد. در مدت حضورش در ایران نگارش زبان فارسی را آموخت. وقتی سوار مترو شده بودند و اسامی ایستگاههای مترو را که به نام شهدا نامگذاری شدهاند میشنید، از تکرار کلمه شهید کنجکاو شده بود از پدرش پرسید «شهید یعنی چی بابا؟» پدرش برای او توضیح داد، توضیحی تلخ که احتمالا ذهن کودک هرگز با آن کنار نیامد، «کسی که برای آرمانش، وطنش کشته میشود.»
پدرش نمیدانست پارسای کوچک که حتی معنای شهید را هم نمیفهمید، مدتی بعد خود «شهید» نامیده خواهد شد، پارسا معنای شهید را نفهمید و شهید نشد، بی رحمانه کشته شد، پارسا آرمانی جز زندگی کردن نداشت.
روزی در پارک ملت شروع به رقصیدن کرد و کودکان زیادی محو رقص او، دورش حلقه زده بودند و خرسند از نگاه تماشاگرانش با عشقی مضاعف میرقصید و ای کاش که جهان تا ابد با او میرقصید، ای کاش چرخش زمین قدرشناسانه تر با رقص پاهای کوچکش که به زمین میکوبید، کنار میآمد.
کلاس فارسی را در مدرسه ایرانیان در شهر تورنتو آموخت. در مدرسه به زبان فرانسه تا دوم دبستان را فرا گرفت. به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه، قادر به صحبت کردن بود. او میخواست زبان فرانسه بداند و فکر میکرد هر چه زبانهای بیشتری بلد باشد بهتر است. اما هیچ کس نفهمید زبان زور و جنایت از هر تیغی برندهتر است، هیچکس نفهمید جانیان و جنایتکاران به چه زبانی سخن میگویند. آنها که همیشه دست به ماشه، برای نابودی عشق، حیات، خاکستر کردن رویاهای دور و دراز یک پدر که چشم اندازهای روشنی برای فرزندانش در سر میپروراند، برای مدفون کردن آرزوهای بزرگ پسر بچهای هشت ساله که در آغوش مادر و خواهرش از بلندای صدها متر سقوط میکند، تلاش میکنند. سقوطی که از هر صدایی سهمگین تر و مهیب تر بود.
ما تا روز محاکمه عزادار مسافرانمان هستیم، نه این سقوط را باور کرده و نه عاملان و آمرانش را میبخشیم، این را به صاحبان عظیمترین جنایت تاریخ بشریت خواهیم گفت، در هر پستویی که خزیده باشید شما را بیرون خواهیم کشید، هر باج و حیله شما را عیان خواهیم کرد، ما آنقدر داغدار هستیم که تا رخت رسوایی بر تنتان نکنیم از دنیا نخواهیم رفت.
پارسا در بازگشت از سفرش به ایران، در ۱۸ دیماه ۱۳۹۸ برابر با ۸ ژانویه ۲۰۲۰، روزی که جهان سیاهترین روز تاریخش را سپری کرد، با شلیک دو موشک سپاه پاسداران جمهوری اسلامی از دنیا رفت و غم بی پایانی را سهم پدر، خانواده و دنیا کرد.
جای او امن است، در آغوش مادر و خواهرش. پدر بزرگ هم چند متر آنطرف تر آرامیده است. همان پدر بزرگی که پارسا در سفر آخر سراغش را می گرفت. «آقاجون کجاست میشه بریم پیشش؟» آنقدر پرسید تا راه منزل آقاجون را پیدا کرد.
بعد از رفتنش، جعبه خاطراتش را از مدرسه به پدر دادند. دفتر مشقهایش، کفشهایش، یادداشتهای دوستانش، یادداشتهایی که گواهی میداد که همه اطرافیانش آن وروجک را دوست داشتند، بس که دوست داشتنی بود. فرصت نشد از استعدادهای نابش استفاده کند، بخت با او یار نبود تا بتواند روی بناهای کوچک و بزرگ پارکور کند، توی هیچ سالن بسکتبالی پرتاب سه امتیازی نخواهد گرفت و تمام پیستهای رقص دنیا دلتنگ پیچ و تابهایی که به تنش میداد خواهند ماند، کفشهای قرمز سرعتیاش خیلی زود از حرکت ایستاد؛ اما راه دادخواهی او و همسفرانش هرگز نخواهد ایستاد.
نویسنده: علیرضا قندچی (پدر)