فائزه فلسفی

فائزه، تا آخرین لحظه با بچه‌ها

فائزه در ۲۲ اردیبهشت ۱۳۵۲ در تهران دیده به جهان گشود. او بخشی از دوران کودکی‌اش را در محله‌ ستارخان تهران و سپس کرج گذارند اما دوباره برای گذراندن دبیرستان به محله‌ ستارخان بازگشت. دوران دبیرستانش را در مدرسه‌ سلیمی جهرمی تمام کرد و در رشته‌ ریاضی- فیزیک فارغ‌التحصیل شد.
فائزه در سال ۱۳۷۱ با رتبه عالی در رشته مهندسی مکانیک وارد دانشگاه صنعتی شریف بهترین دانشگاه‌ مهندسی ایران شد، کاری شگفت که آرزوی هر دانش آموزی بود. در سالهایی که قبولی در کنکور سراسری بسیار دشوار بود. دانشگاه صنعتی شریف با ساختمان‌های قدیمی و درخت‌های پا به سن گذاشته‌اش دختری را به یاد می‌آورند که کلاسور به دست سرشار از شوق یادگیری، جسور و جاه طلب وارد یکی از ساختمان‌های قدیمی می‌شود. او نخستین دانشجویی‌ست که دستگیره در کلاس را باز می‌کند و جایی در ردیف‌های جلو می‌نشیند. تخته‌های سبز روبرو، استادی که به زودی خواهد رسید و دانشجویان جوانی که یکی یکی وارد می‌شوند. فائزه می‌داند که باید نفر اول باشد و هرگز به کمتر از آن راضی نمی‌شود.
در سال چهارم دانشگاه با همسرش علیرضا قندچی که به عنوان مدرسش در دانشگاه علم وصنعت بود آشنا می‌شود. آشنایی‌ای که به ازدواج می‌‌انجامد. زوج هم‌‌رشته‌ای که با تکیه بر تحصیلاتشان شرکت موفقی را پایه‌گذاری می‌کنند. شرکتی که هنوز حتی بعد از رفتن او در تهران فعال است و نفس می‌کشد. علیرضا او را نه تنها همسری لایق، بلکه بهترین دوست و همراه خود نیز می‌داند. دوستی که حالا از دست رفته است و دلتنگی او قلب علیرضا را هر لحظه به درد می آورد.
فائزه حتی بعد از ازدواج هم دست از ادامه تحصیل نمی‌کشد. او آنچنان مصر است که کارشناسی ارشد مکانیک و همچنین مدیریت اجرایی را با موفقیت به پایان می‌رساند و در سال ۱۳۸۱ وقتی ۲۹ ساله بود صاحب فرزندی به نام درسا می‌شود. درسایی که همسفر و همپای اوست و در آخرین سفر هم کنار مادر می‌ماند. درسایی که در عمر کوتاهش به اندازه‌ عمر بسیاری از آدم‌ها خلاقیت هنری به خرج می‌دهد و دانش و فهم و درکی فراتر از سنش دارد به طوری که پا به پای پدر پیانو آموخته و برای پدر مانند یک رفیق بی‌بدیل می‌ماند.
درسا تنها نمی‌ماند. فائزه در ۳۸ سالگی در سال ۱۳۹۰ فرزند دومش، پارسا را بنا به خواسته‌ درسا با نام شناسنامه‌ای دانیال به دنیا آورد. پسرکی سرشار از انرژی که فائزه و علیرضا آینده‌ای درخشان پیش روی او می‌دیدند. آنها برای جهت دادن به آن همه شور و انرژی برنامه‌های مدونی در نظر گرفته بودند.
خانواده‌ چهار نفره‌ فائزه و علیرضا در سال ۱۳۹۳ با هزاران امید، آرزو، طرح و نقشه برای زندگی بهتر به شهر تورنتوی کانادا مهاجرت می‌کنند. در شهر جدید فائزه گرفتاری‌های فراوانی دارد. او حالا یک مادر شاغل است و می‌خواهد رشته‌ خودش را ادامه دهد و به مانند ایران در مهندسی موفق باشد. اما نگهداری از بچه‌ها هم آسان نیست و وقت زیادی از هر روزش به تربیت فرزندانش می‌گذرد. فائزه با نهایت همت و تلاش مضاعفش سعی می‌کند مادرانگی‌اش را به بهترین نحو انجام دهد، او نباید کلاس پیانوی درسا، کلاس گرافیک و نقاشی و تمرین‌های تنیسش را فراموش کند. درسا باید بتواند مثل پدرش خوب پیانو بنوازد. کلاس‌های ورزش پارسا از قلم نیفتد که روزی می‌خواهد فوتبالیستی مشهور شود یا یک پاکورباز حرفه‌ای، شاید هم به مدرسه‌ رقص برود و در آنجا رقص را حرفه‌ای و اصولی ادامه بدهد. فائزه از پس هر دو مسئولیتش به خوبی بر می‌آید. او در عین اینکه اجازه نمی‌دهد آب در دل فرزندانش تکان بخورد، یک زن سخت‌کوش و موفق هم است که عرصه را خالی نمی‌گذارد و حتی در جوامع غربی که پیشرفت کردن و فضای رقابتی تنگاتنگ است هم کوتاه نمی‌آید و با مشورت همسرش در زمینه‌ تجارت املاک، موفق به سپری کردن امتحانات و گرفتن گواهینامه اشتغال بکار می‌شود و در شرکت «Home life Bayview» مشغول به کار می‌شود، و چندی نمی‌گذرد که همچون گذشته با پشتکار و هوش فراوان، در این زمینه می‌درخشد و جایزه‌ی بهترین «Realtor» در سال ۲۰۱۸ را از این شرکت دریافت می‌کند. مدیریت مشترکش با علیرضا بر شرکت نوین پارسیان در ایران همچنان ادامه دارد و طبع ذاتی پیشرفت و در یک جا نماندن او را به تحصیل در رشته‌ وکالت مهاجرت می‌کشاند و شروع به تحصیل در دانشگاه اندرسون تورنتو می‌کند. او همان دختر جوانی‌ست که اولین نفر خودش را به کلاس درس دانشگاه شریف می‌رساند. او همان دختر جوانی‌ست که نمی‌خواهد به سختی‌های زندگی و مهاجرت باج بدهد. درها باز می‌شوند و او چون دونده‌ی ماراتن در این جاده می‌دود و خط‌های پایان موفقیت را یکی پس از دیگری در می نوردد.
حال غبار جنایت دردناک هجدهم دی ماه خوابیده است. حال فائزه، پارسا و درسا در کنار هم در قطعه‌ ۹۷ بهشت زهرای تهران در آغوش یکدیگر آرمیده‌اند. یادبودها در دانشگاه شریف، در دانشگاه اندرسون، در دانشگاه تورنتو و بسیاری از جاهای دیگر به پایان رسیده‌اند و حال مدتی از این جنایت شوم گذشته است.
خانم رخشان بنی اعتماد کارگردان نامی سینمای ایران درحاشیه‌ی مراسم یاد بود عزیزان علیرضا قندچی در مسجد فاطمی چنین نوشت:
«امروز پدری دیدم که سیلاب غم غرقش کرده بود و آمده بود تا درباره گام‌های ارزشمند همسر از دست رفته‌اش سخن بگوید، از تلاش‌های بی‌بدیل زنی که در بلبشوی نامردمان و شرایط نابرابر و محیط مردانه و سرشار از خشونت این مرز و بوم برای همین وطن به کار گرفته بود، همسری که درس خوانده و آگاه بود، منفعل نمانده بود و به حرف خانم معصومه ابتکار که زن را ابتدا یک آشپز می‌داند گوش نکرده بود.»
حالا علیرضا در نبود فائزه به کیف خالی‌ای که تحویلش داده‌اند نگاه می‌کند، کیفی که لکه‌هایی از خون و سوختگی روی آن نمایان است ، می‌تواند دفتر یادداشت او را ببیند که شعری از فروغ را در آن به یادگار نوشته است:
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه‌ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکی‌اش را
در آب‌های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانه‌ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند…

نویسنده: علیرضا قندچی (همسر)

دکمه بازگشت به بالا