الناز نبیی

الناز، در جستجوی حقیقت

جواد من اگه یه جایی زیاد بمونم فکر می کنم شبیه هایزنبرگ می شم.”

هایزنبرگ؟

آره دیگه. والتر وایت تو بریکینگ بد.”

الناز؟

نه راست می‌گم. تو شرکت همچین حسی دارم.”

تو خونه چی؟ لابد منم جیمی هستم دیگه.”

شوخی نمی‌کنم جواد. امروز دارم اپلای می‌کنم.”

الناز یک سال و نیم بعد از گفتن این جملات ایران را ترک کرده بود و در کانادا زندگی و تحصیل می‌کرد. دانشجوی دکترا بود. دکترای مدیریت عملیات در دانشگاه آلبرتا. او و جواد در یک رشته درس می‌خواندند. اگر در ایران در یک دانشگاه بودند حالا در یک کلاس کنار هم می‌نشستند. جواد اولین باری را به یاد می‌آورد که الناز را دید. در کتابخانه‌ی دانشکده‌ی مدیریت و اقتصادِ دانشگاه شریف در تهران. جواد صبوری را به یاد می‌آورد. آرام آرام جلو رفتن برای این‌که قلب این دختر را به دست بیاورد.

الناز در دی ماه 1368 در شهر زنجان به دنیا آمده بود. نامش ترکی بود و آن را دوست می‌داشت.

دختری بود متین و باوقار، خلاق، هنرمند، نوع دوست با لبخندی همیشه بر لب .

مادرش می‌‌گوید دخترم نبود، همه کسم بود. همه هستی من بود.زندگی ام بود.” مادرش نمی‌دانست سال دیگر که روز معلم بیاید چه کسی برای او اولین دسته‌گل را خواهد فرستاد. پدرش می‌گوید مثل نامش می‌درخشید. افتخار ما بود.” پریسا خواهرش می‌نویسد:

الناز عزیزم، می‌دونم که غم نبودن تو بالاخره یه روزی‌ نابودم می‌کنه. غم نبودن تو مثل‌ یه جاده‌ی بی‌انتهاست که پر از پستی و بلندیه و هیچ انتهایی نداره. هرچقدر‌ که بیشتر می‌رم‌ جلو و‌ زمان بیشتری می‌گذره، بیشتر به عمق تباهی این زندگی پی می‌برم. گاهی پر از خشم می‌شم، گاهی پر از دلتنگی. گاهی پر از نفرت می‌شم، گاهی پر از ضعف و ناتوانی. امان از لحظه‌هایی که از معجزه ناامید می‌شم..معجزه ای که تو و همه همسفراتو برگردونه.”

تحصیل در مدرسه‌ی ابتدایی سما، تحصیل در مدرسه‌ی فرزانگان، حضور در انجمن ریاضی‌دانان جوان تهران، پیش رفتن تا مراحل نهایی المپیاد فیزیک و بعد ورود به دانشگاه شریف. راهی که الناز با موفقیت طی کرد.

جواد! می‌بینی کسی چپ چپ نگاهم نمی‌کنه که روسری سرم کردم.”

نمی‌دونم من دقت نکرده‌م.”

چرا. من دقت کرده‌م. اینجا کسی کاری‌م نداره. اینجا کسی به کسی کاری نداره.”

فقط فرقش همینه؟

نمی‌دونم. حس می‌کنم مسئولیتم کمتر می‌شه در برابر مصیبت‌ها. هرچند اینجا هم که هستم و از دور به ایران نگاه می‌کنم قلبم می‌گیره. واسه یوزپلنگی که تو جاده کشته‌ن واسه دختری که تو خیابون کتک می‌خوره واسه کارگری که حقوق نگرفته…”

الناز در جستجو بود. حتی در دوره‌های مذهبی در ایران شرکت کرده و چون جوابی برای سوالاتش نیافته بود آن‌جا را ترک کرده بود. می‌گفت تحمل همراهی با ظلم را ندارد. فرقی نمی‌کند چه کسی ستم می‌کند اما اگر مذهبیون بانیِ ظلم بودند نمی‌خواست همدست آنان جلوه کند. او درس خوانده بود. رتبه‌ی 147 کنکور، مهندس برق از دانشگاه شریف و سپس فوق‌لیسانس ام‌بی‌ای از همان دانشگاه. دکترا در کانادا منتظرش بود.

جواد حیاط دلگیر دانشگاه شریف را به یاد می‌آورد، آن‌وقت که الناز از پله‌های کتابخانه پایین می‌آید. چه وقت، چه وقت باید به او رازش را بگوید؟

آن‌ها در 26 آذر 1395 در روزی سرد و بارانی در تهران عروسی کردند. الناز در شرکت‌های مختلف کار می‌کرد اما راضی نبود. فکر می‌کرد باید برود. فقط کافی بود کامپیوترش را باز کند و از دانش انگلیسی و استعدادش استفاده کند.

وقتی ایران را ترک می‌کرد می‌دانست توان دوری ندارد. خواهرش، مادرش، پدرش و برادرش. گمان می‌کرد دوری او را نزدیک‌تر خواهد کرد. گمان می‌کرد بتواند در غربت تصویر بهتری از زادگاهش در ذهن بسازد. او دوبار در سال 1398 به ایران سفر کرد. یک بار در تابستان و یک بار در تعطیلات کریسمس. ایران در فاصله‌ی این دو سفر بوی خون گرفته بود. الناز هر روز ویدیوهای آبان ماه را نگاه می‌کرد و می‌گریست.

الناز در ساعت شوم پنج و پانزده دقیقه‌ی صبح سیاه ترین چهارشنبه، هجدهم دی ماه، کنار فریده غلامی و پسرش ژیوان نشسته بود. خیالات به کار می‌افتد. نکند مسافران می‌دانستند که این سفر آخرین است؟ نکند الناز می‌دانست که موبایلش را بر روی وضعیت پرواز قرار نداد، یا آن را از آن وضعیت درآورد. موبایلی که هیچ وقت پس داده نشد. شاید باید فکر کنیم او وقتی سوار هواپیما شد با همه سلام علیک کرد. مسافران اغلب خسته و خواب‌آلوده بودند. او به یکی گفت شما باید درسا دختر علیرضا قندچی باشی. به آن یکی گفت پریسا شما هستی؟ هم اسم خواهرمی. موهای دخترت خیلی قشنگه. به آن دو جوان گفت آرش و پونه؟ خیلی به هم میاید. به آن دو نفر دیگر سعید و نیلوفر؟ شما هم همین‌طور. سیاوش و سارا، حسین و رحیمه، آیدا و آروین. او در راه با فرهاد، فائزه، نسیم، امیرحسین، پگاه، دلارام، صدف و امیر سلام و علیک کرد. او در راه تا به صندلی‌اش برسد با خود گفت بعد از سقوط چه شکلی خواهیم شد. آیا جواد فقط دست‌های مرا خواهد شناخت؟ آیا انگشترم را به جواد نخواهند داد؟ آیا بعد از سقوط جواد به صف سپاهی‌ها و آخوندهایی که به عنوان صاحب عزا جلوی مسجد سید جمع شده‌اند، خواهد زد؟ آیا به آن‌ها خواهد گفت شما روی یزید را هم سفید کرده‌اید؟ آیا جواد برای جستن حقیقت ، همان‌طور که زندگی من بر آن گذشت، تلاش خواهد کرد؟

آیا خواهد فهمید که چرا چرا چرا به ما شلیک کردند؟

او بر صندلی‌اش نشست. به فریده گفت هوگر دو ماه دیگه به دنیا میاد. نه؟

فریده خندید. یادش نبود بپرسد شما اسم بچه‌ی مرا از کجا می‌دانید. در عوض دستی بر سر پسرش کشید و جواب داد: حیف که این فرصت از شما گرفته می‌شه..”

الناز به یاد می آورد که به جواد گفته بود:

دوست دارم یه دختر داشته باشم. یه دختر با موهای بلند. یه دختر که خوب بزرگ بشه. زیر دست یه سیستم آموزشی درست. دوست دارم انسان بزرگ بشه. اگه همه بچه‌هاشونو خوب تربیت کنن بچه‌ها زیر دست آدمای خوب بزرگ شن ما هم این‌همه حرص نمی‌خوریم… “

الناز خندید. او به مرگ نخندید. به زندگی خندید که تا لحظاتی دیگر از دستش می‌رفت. او به ستمگری خندید که بر مرگش گرد فراموشی خواهد پاشید. فریده گفت: “الناز جان! ما رو فراموش نمی‌کنن. می‌کنن؟

الناز به گوشی موبایلش نگاه کرد که هنوز زنگ می‌خورد. جواد بود از آن سوی دنیا. آیا جوابش را بدهد. الناز گوشی را نگاه کرد و با خودش گفت اگر همه‌ی دنیا هم فراموش کنند کسانی این جنایت را از یاد نخواهند برد

 

دکمه بازگشت به بالا